بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

پسر شیرینم

پسر نازمون دیگه شبها تا شیر خشکش و نخوره نمیخوابه مامان خیلی از این موضوع خوشحاله خدار و شکر غذاشم بهتر شده اما خوب شیرین و شیطون اینو فقط مامان نمیگه ها حرف هر کس که تو رو میشناسه و میبینه میخوام بدونی که خیلی نازی . مامان از داشتنت خیلی خیلی خوشحاله حدود 20 تا کلمه رو کامل میگی تازه بهمن گفتنت شنیدنیه به بابا میگی مهمن با اینکه کلمه ب رو کامل بلدی حتی بلدی کامل بگی مامان اما وقتی صدام میکنی فقط میگی ما هیچ میزو عسلی نمونده که ازش بالا نری و عاشق غذا خوردن با دستی اونم تو قابلمه راستی مامان جان وبلاگت یک ساله شد و من نتونستم برای این موضوع پست خاصی بزارم بازم مامان  ببخش تو هفته گذشته ام مامان بزرگم(ما...
7 آبان 1391

ما خوبیم

سلام دردونه مامان ایینقدر عاشقتم که نمیدونم چطوری برات بگم اینقدر دیر به دیر میام که وقتی میخوام بنویسم نمیدونم از کجا بگم که چیزی جا نندازم اما بعدا" یادم می افته خیلی چیزها رو نگفتم و بعدش فرصت نمیکنم بنویسم تا اینکه یادم میره بگم که دیگه سراغی از شیر مامان نمیگیری البته این موضوع سه هفته طول کشید بعد از اونم یک بار بیشتر بهونه نگرفتی که زود یادت رفت تازه وقتی هم اومدی سمت مامان با کلی خجالت و خودت و لوس کردن که انگار میدونستی نباید یه همچین د رخواستی بکنی اما به هر حال خیلی راحت تر از اونی بود که فکرش و میکردم البته به کمک مادر جون و بابا جون و خاله ساعده از وقتی که دیگه شیر نمیخوری به بهونه بوسیدن مامان میای تو بغ...
11 مهر 1391

تاخیر طولانی اما کلی خبر

سلام  سلام سلام سلام به دوستهای مهربونی که تو این مدت جویای حالمون بودن و بهمون سر زدن از لطف همشون ممنونم ولی باور کنین این همه تاخیر دلیل داره اونم مشغله های این مدته که خدار و شکر همشون خیر بودن و به شادی از آقا بردیا بگم که به خدا یه آقای به تمام معنا که خودم بعضی اوقات از اینه همه شعور و درک از یه بچه سیزده ماهه تعجب میکنم بردیای مامان تو نایاب ترین هدیه ای هستی که خدا به ما داده اینقدر خبر جدید دارم که نمیدونم از کدومشون شروع کنم مهمترین خبر اینکه خونوادمون داره چهار نفری میشه و قراره آقا بردیا آبجی دار بشن البته وقتی متوجهه شدم تا مدتی تو شوک بودم و همش ناراحت گل پسر اونم بیشتر به خاطر شیر خ...
24 شهريور 1391

من شیطونی نمیکنم فقط ...

سلام دردونه مامان وای که مامان جان تو این هفته شیطنتت از همیشه بیشتر بود و یه خورده مامان اذیت شد البته بازم دلیل دا ره ها اونم در آوردن دو تا دندون جدید امروز ١٠ مرداد درست تو چهارده ماه و پانزده روزگی شما 10 تا مروارید خوشگل تو دهنت داری قدرشونو بدون مامان جون برای در اومدن هر کدوم کلی عذاب کشیدی مبارکت باشه گل پسری   مامان جان بذار برات بگم از این مدت که چه کارها که نکردی اول اینکه فقط و فقط خودت باید غذات و بخوری اونم با چه حالتی بعد از هر وعده غذا خوردن یک حمام لازم داری یا اینکه خونمون یک ساعت هم تمیز نمیمونه باید راه بری و هر چیزی و بخوری یا اینکه من و بابا تو این هفته یک وعده غذا درست و حسابی نخ...
11 مرداد 1391

خیلی بهم خوش میگذره

الهی مامان قربونت بره که اینقدر نازی عزیز دلم دیگه دنیا به کامته اینقدر تو این روزها از اینکه میتونی راه بری لذت میبری که همش در حال قدم رو رفتنی هی راه میری و هی میخوری زمین بازم بلند میشی و ادامه میدی البته این زمین خوردنها مال لحظه هایی که یا حال نداری یا خوابت میاد و دوست نداری بخوابی تازگیها هم که هر جا گوشی موبایل میبینی میگیری دستت و شروع میکنی به راه رفتن و با گوشی حرف زدن و هی ااااا میکنی یعنی الو در کل از لحظه ای که بیدار میشی تو خونه دنبال مامان میچرخی و امکان نداره برم تو آشپزخونه و شما نیای دنبالم یا کافیه در یخچال و باز کنم هر جای خونه باشی فوری خودت و میرسونی یا میشینی لبه یخچال یا اینکه به زور از طبقه...
2 مرداد 1391

بازم گردش

  عزیز دل مامان الان که دارم برات مینویسم تنت داغه نمیدونم چرا تو این روزها هراز گاهی تب میکنی دکتر هم که میبرم میگن ویروسه و باید دورش طی بشه داروی خاصی هم نداره آزمایشم دادی خدار و شکر مشکلی نبوده اما تا یه خورده سر حال میشی دوباره تب میکنی مامان برات بمیره هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم اما نمیدونم چرا این حال و روز و داری قربونت برم مامانی امیدوارم دیگه هیچ وقت تب نکنی میخواستم این دفعه با کلی ذوق برات بنویسم اما این تب لعنتی نذاشت اما به هر حال خیلی خوشحالم گل پسرم سه روزه که کاملا" راه میره یعنی دیگه چار دست و پا نمیکنی و فقط روی پاهات قدم بر میداری   روز ١٦ تیر یعنی در...
19 تير 1391

این روزای من

عزیز دل مامان سلام بازم مثل همیشه ناز و خوردنی هستی ببخشید دیر میام برات مینویسم آخه نمیدونم چرا زیاد سر حال نیستم و شبها خوابم میگره میدونیکه شما روزها بهم فرصت نمیدی و من همیشه وبت و شبها آپ میکنم اولین چیزی که میخوام برات بگم اینه که زیادی ددری هستی جوریکه اگه صبح تا شب بیرون باشی نه میخوابی و نه گریه میکنی و هر کس با لباس بیرون باشه شما تو بغلشی و همیشه برای بیرون رفتن بی تابی میکنی جوریکه هر کس میخواد دلت و به دست بیاره آشنا و غریبه نداره شما رو میبره بیرون و شما باهاش دوست میشی کافیه لباسهات و بیارم و بگم بریم ددد  مثل یه بچه مودب آروم میشی تا لباسهات و بپوشی و بری دددخوب منم تو این روزها بیشتر اوقات بیرو...
9 تير 1391

یک روز تعطیل

  قربون گل پسر خودم بشم دو روز پیش هشتمین دندونشم در اومد الان چهار تا بالا دندون داره چهار تا پایین همه هم مامان جان کاملا" فاصله دار از حالا یه خرج ارتودنسی گذاشتی رو دستمون شوخی کردم مامان جان اما کلی با این فاصله دندونات با نمک شدی از دیروزم دیگه وقتی رو پاهاتی خودت دلت میخواد قدم بر داری راستی تازگیها یه کارهایی میکنی که مامان اصلا" فکرشو نمیکنه مثلا" تختی که تو اتاق خودمون داری یه تشک اضافه روش بود که احساس کردم زیادی بلنده برش داشتم و گذاشتمش پاییین تخت امشب که داشتی شیر میخوردی تا چشمت به تشک افتاد دیدم رفتی و شروع کردی به کشیدن تشک که یعنی مامان این مال منه چرا برش داشتی وای مامان اصلا" فک...
24 خرداد 1391

مسافرت

  سلام عزیز دلم بزار برات بگم که روز به روز شیرینتر و باهوشتر و کنجکاو تر میشی و با کارات کلی مامان و سوپرایز میکنی راستی یادم رفته بود بگم که واکسن یک سالگیت راحترین واکسن و بی آزار ترین بود که از این بابت خیلی خوشحالم و شما حتی بعد از یک هفته هم تب نکردی تو این روزها خودت به راحتی آب میخوری یعنی کافیه مامان لیوان آب بده دستت خودت آب میخوری کاملا" مستقل که این برام خیلی قشنگه کافیه در مقابل کار خاصی که انجام میدی اعتراض کنیم اول اینکه با زبون خودت از خودت دفاع میکنی و همون کار و با خنده تکرار میکنی یعنی برام لذت بخشه وبه کارت ادامه میدی مخصوصا" در مقابل بابا بهمن کاملا" و معمولا" بدون تکیه گاه یا کمک روی پ...
19 خرداد 1391

تاتی تاتی تاتی

بله عزیز دلم مثل اینکه بالاخره دلت خواست و  میخوای راه بری  فدای پسر یکسالم بشم که تا یک ساله نشد راه نرفت درست روز ٢٩/٢/٩١ صبح روز جشن تولدت کاملا" روی پاهای خودت ایستادی اونم به مدت طولانی دو هفته ای میشد که یکی دو بار خیلی کوتاه روی پاهای خودت ایستادی اما روز ٢٩ خیلی راحت تازه خودت اصرار میکردی برای اینکه مادر جون بذار خودت بدون کمک سر پا باشی وای لحظه ای که مامان دید شما تنهایی وایسادی اینقدر جیغ زد و قربونت رفت که شما هم از خوشحالی من همش میخندیدی و بیشتر سر پا میموندی تا مامان تشویقت کنه و شما هم از تعریف و تشویق مامان لذت میبردی تا اینکه ٥/٣/٩١ چند قدم اومدی به سمت مام...
10 خرداد 1391