تاتی تاتی تاتی
بله عزیز دلم مثل اینکه بالاخره دلت خواست و میخوای راه بری
فدای پسر یکسالم بشم که تا یک ساله نشد راه نرفت درست روز ٢٩/٢/٩١ صبح روز جشن تولدت کاملا" روی پاهای خودت ایستادی اونم به مدت طولانی دو هفته ای میشد که یکی دو بار خیلی کوتاه روی پاهای خودت ایستادی اما روز ٢٩ خیلی راحت
تازه خودت اصرار میکردی برای اینکه مادر جون بذار خودت بدون کمک سر پا باشی وای لحظه ای که مامان دید شما تنهایی وایسادی اینقدر جیغ زد و قربونت رفت که شما هم از خوشحالی من همش میخندیدی و بیشتر سر پا میموندی تا مامان تشویقت کنه و شما هم از تعریف و تشویق مامان لذت میبردی
تا اینکه ٥/٣/٩١
چند قدم اومدی به سمت مامان
قربونت برم که اولین قدمهات و به سمت مامان برداشتی و لبریز از شادی کردی منو
دیگه تو اون چند روز بازیمون شده بود اینکه شما سر پا وایسی مامان هم تشویقت کنه و شما بخندی باورت میشه مامان اگه برات دست نمیزدم دوست نداشتی وایسی هر وقت سر پا بودی زل میزدی تو چشم مامان منتظر بودی من تشویقت کنم و تو بخندی
عزیز مامان بردیا جان هر لحظه زندگی با تو و شاهد پیشرفتهای تو بودن منو به اوج خوشبختی میرسونه و به این فکر میکنم که چقدر در کنار تو و بابا بهمن شادم
که چقدر این زندگی برام ارزشمند و شیرینه
قربونت برم مامان جان بعد از تولدت ٢ شب تب کردی و بیرون روی داشتی خیلی لاغر شدی جوریکه صبح وقتی بیدار شدی کاملا" معلوم بود که چقدر تب اذیتت کرده و تو وزن کم کردی گذاشتم دو روز گذشت و شما خوب شدی بعد بردمت برای واکسن یک سالگی
وزن ١٠ کیلو ٥٠٠ گرم
قد ٨٠ سانت
دور سر ٤٧
که گفتن نسبت به دو ماه قبل اصلا" افزایش وزن نداشتی و این خوب نیست بردمت دکتر تا برات آزمایش بنویسه مبادا مشکلی داشته باشی هر چند میدونستم به خاطر تب دو روز پیشه اما گفتم اینجوری با ازمایش خیالم راحت تره که خدا روشکر جواب ازمایشت نشون داد مشکلی نیست و اون تب لعنتی کار خودش و کرده قرار شد ماه بعد هم بریم برای وزن گیری تا ببینن گل پسر چقدر وزن اضافه کرده
راستی یکی دیگه از نگرانی های مامان این بود که شما ماست نمیخوردی اگر با غذا بهت میدادم دیگه از اون غذا نمیخوردی تا اینکه دو شب پیش بابا داشت با غذا ماست میخورد تو هم خواستی و مامان با خوشحالی برات آورد
الان دیگه نگران نیستم چون
البته این مدل غذا دادنها کار بابا بهمنه از این راه بهت غذا میده خداییشم همیشه جواب داده هر وقت غذایی نمیخوری بابا میده با ظرف سر بکشی و بعدش اینجوری با لذت ادامه میدی
داری تلویزیون نگاه میکنی و از ماست خوردن لذت میبری
و اینم اولین تجربه نوشابه خوردن
بطری و زمین نمیزاشتی و خوردنش برات خوب نبود بابا بهمن شروع کرد به خوردن تا شما زیاد نخوری چون واقعا" مضره
هر وقت کاری انجام میدی و بهت میگیم نکن اون کارو با شدت بیشتری انجام میدی و اطرافت و نگاه میکنی منتظر عکس و العملی و هر چی بیشتر منعت کنیم بیشتر تکرار میکنی به این خاطر وقتی بی تفاوتی میکنیم بدون لذت از اون کار دست میکشی اینم شده برامون تجربه که در مورد کارهای نادرستت فعلا" بی اهمیت باشیم کافیه
عزیز مامان از وقتی یک سالت تموم شده به نظرم کلی بزرگ شدی و درکت از اطرافت بیشتر شده یه کارهایی میکنی که مامان واقعا" از هوشیاری زیادت تعجب میکنه
از حرف زدنت بگم که که بابا . به به . دد دد . ماما و هر حرفی که اولش سین باشه رو تکرار میکنی مثل سلام سرد تازه خیلی از اسمها و کلمات و بعد از اینکه کسی میگه شما به طور نا مفهوم تکرار میکنی
هر غذا یا چایی داغی ببینی فوت میکنی
بلند بلند تو خونه حرف میزنی یه سری کلمات و کنار هم میزاری و برای خودت حرف میزنی
تازه مامان صدات کاملا" مردونه و کلفته
و کاملا" اجتماعی هستی و هر کس برات لبخند بزنه و مهربونی کنه شما هم جوابش و میدی
شبها هم با آهنگ لالایی و خاله ستاره میخوابی البته همچنان بعد از سه ساعت شیر خوردن و غلت زدن