بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

خیلی بهم خوش میگذره

الهی مامان قربونت بره که اینقدر نازی عزیز دلم دیگه دنیا به کامته اینقدر تو این روزها از اینکه میتونی راه بری لذت میبری که همش در حال قدم رو رفتنی هی راه میری و هی میخوری زمین بازم بلند میشی و ادامه میدی البته این زمین خوردنها مال لحظه هایی که یا حال نداری یا خوابت میاد و دوست نداری بخوابی تازگیها هم که هر جا گوشی موبایل میبینی میگیری دستت و شروع میکنی به راه رفتن و با گوشی حرف زدن و هی ااااا میکنی یعنی الو در کل از لحظه ای که بیدار میشی تو خونه دنبال مامان میچرخی و امکان نداره برم تو آشپزخونه و شما نیای دنبالم یا کافیه در یخچال و باز کنم هر جای خونه باشی فوری خودت و میرسونی یا میشینی لبه یخچال یا اینکه به زور از طبقه...
2 مرداد 1391

بازم گردش

  عزیز دل مامان الان که دارم برات مینویسم تنت داغه نمیدونم چرا تو این روزها هراز گاهی تب میکنی دکتر هم که میبرم میگن ویروسه و باید دورش طی بشه داروی خاصی هم نداره آزمایشم دادی خدار و شکر مشکلی نبوده اما تا یه خورده سر حال میشی دوباره تب میکنی مامان برات بمیره هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم اما نمیدونم چرا این حال و روز و داری قربونت برم مامانی امیدوارم دیگه هیچ وقت تب نکنی میخواستم این دفعه با کلی ذوق برات بنویسم اما این تب لعنتی نذاشت اما به هر حال خیلی خوشحالم گل پسرم سه روزه که کاملا" راه میره یعنی دیگه چار دست و پا نمیکنی و فقط روی پاهات قدم بر میداری   روز ١٦ تیر یعنی در...
19 تير 1391

این روزای من

عزیز دل مامان سلام بازم مثل همیشه ناز و خوردنی هستی ببخشید دیر میام برات مینویسم آخه نمیدونم چرا زیاد سر حال نیستم و شبها خوابم میگره میدونیکه شما روزها بهم فرصت نمیدی و من همیشه وبت و شبها آپ میکنم اولین چیزی که میخوام برات بگم اینه که زیادی ددری هستی جوریکه اگه صبح تا شب بیرون باشی نه میخوابی و نه گریه میکنی و هر کس با لباس بیرون باشه شما تو بغلشی و همیشه برای بیرون رفتن بی تابی میکنی جوریکه هر کس میخواد دلت و به دست بیاره آشنا و غریبه نداره شما رو میبره بیرون و شما باهاش دوست میشی کافیه لباسهات و بیارم و بگم بریم ددد  مثل یه بچه مودب آروم میشی تا لباسهات و بپوشی و بری دددخوب منم تو این روزها بیشتر اوقات بیرو...
9 تير 1391

تاتی تاتی تاتی

بله عزیز دلم مثل اینکه بالاخره دلت خواست و  میخوای راه بری  فدای پسر یکسالم بشم که تا یک ساله نشد راه نرفت درست روز ٢٩/٢/٩١ صبح روز جشن تولدت کاملا" روی پاهای خودت ایستادی اونم به مدت طولانی دو هفته ای میشد که یکی دو بار خیلی کوتاه روی پاهای خودت ایستادی اما روز ٢٩ خیلی راحت تازه خودت اصرار میکردی برای اینکه مادر جون بذار خودت بدون کمک سر پا باشی وای لحظه ای که مامان دید شما تنهایی وایسادی اینقدر جیغ زد و قربونت رفت که شما هم از خوشحالی من همش میخندیدی و بیشتر سر پا میموندی تا مامان تشویقت کنه و شما هم از تعریف و تشویق مامان لذت میبردی تا اینکه ٥/٣/٩١ چند قدم اومدی به سمت مام...
10 خرداد 1391
1