بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

آندیا جونم بخواب

  اگه بگم تا حالا تو زندگیم بچه کم خواب تر از آندیا نه دیدم و نه شنیدم دروغ نگفتم آخه عزیز مامان چرا اینقدر با خوابیدن مشکل داری چرا اصلا" به خودت و مامان استراحت نمیدی همش نمیشه که بیدار باشی و دلت بخواد مامان فقط کنار تو باشه یه چند روزی هم هست که هزار ماشالا به کمک مبل و میز و صندلی روی پاهات بلند میشی  درست تو سن هفت ماه و دو روزگی تونستی رو پاهات وایسی دیگه حسابش و بکن همش باید چشمم بهت باشه مبادا بیفتی  تازه یه جورایی هم به داداش بردیا زور میگی یعنی هر چیزی که دست داداش بردیا باشه میخوای حتی اگه خودت کلی اسباب بازی داشته باشی اونی که دست داداش بردیاس و باید بگیری تو خونه هم برای خود...
3 مهر 1392

دیا اومد دیا اومد

جونم براتون بگم بچه های نازنینم  تو این چند روز گذشته دو بار مسافرت رفتیم یه بار به همراه بابا بهمن چهار روزه رفتیم شمال به سمت استان گیلان (گیسوم)پیش مامانی و بابایی یه بار هم شش روزه به همراه بابا جونینا و خاندایی و خاله ساعدینا رفتیم استان مازندارن (متل قو) کلی تفریح کردیم و بهمون خوش گذشت هر چند این مسافرت دومی جای بابا بهمن حسابی خالی بود آقا بردیا هم تو این مسافرت دوم بود که تازه متوجهه شد شنا کردن و آب بازی تو دریا چه کیفی داره  عزیزکم تا اونجا که دلت خواست آب بازی کردی و شن بازی یکسره از ساحل شروع به دویدن تو دریا میکردی تا موج میومد برمیگشتی و میگفتی دیا اومد دیا اومد و کلی میخندیدی و شاد بودی وقتی هم با بقیه میر...
10 شهريور 1392

واکسن شش ماهگی و اولین مروارید آندیا

    هر چند به نظرم خیلی زود بود اما خوب مبارکت باشه دختر نازم  دردونم به سلامتی واکسن شش ماهگیتم زدی و تموم شد واکسن چهار ماهگیت و به خاطر ابله مرغونت دو هفته دیر تر زدم یعنی بیست و یکم خرداد که خدارو شکر اذیت نشدی و یه خورده تب کردی اما واکسن شش ماهگیت و سر وقت همون هفت مرداد زدم و حدودا"سی ساعت تب شدید داشتی که هر چهار ساعت یکبار بهت استامینوفن دادم تا قطع شد و خیلی بیقرار بودی و اذیت شدی و تو شش ماهگی وزنت هفت و چهارصد گرم و قدت شصت و نه سانت بود که خدارو شکر خیلی خوب بود البته چند روز قبل از واکسنت هم بیقرار بودی که نگو گل دخترمون داشته دندون در میاورده که این همه بیقرار و نق نقو شده بوده آ...
15 مرداد 1392

پسر گلم دختر نازم

عزیزای مامان بالاخره روزهای ما هم آروم شد گوش شیطون کر از مریضی و بیقراری خبری نیست و دو تا دسته گل خندون داریم دوتا قند و نبات که با شیطونیهاشون تمام وقتم و پر میکنن و من و غرق لذت مادر بودن پسر گلم با کتاباش و نگاه کردن به کارتن(پرشین تون) و بازی با اسباب بازیهاش (ماشین و تفنگ ) خودش و سرگرم میکنه جوریکه هر روز از سبد اسباب بازیهاش فقط تفنگهاش و جمع میکنه و میاره و کلی مامان و میکشه و مامان بردیا رو میکشه بیشتر اوقاتم غش میکنه یعنی من مردم یا یکسره با ماشیناش تو خونه ماشین بازی میکنه (کاملا" بازیهای پسرونه برخلاف رفتارش) تو خونمون دیگه جرات نداریم کوچکترین چیزی و برای همدیگه پرت کنیم یا بندازیم مثل دستمال کاغذی...
3 مرداد 1392

یه تشکر مادرانه

مامان فداتون بشه که بازم باید اول از بیقراریهاتون بگم نمیدونم چرا اینجوریه تا قراره یه خورده خوب بشید یه مریضی جدید پیش میاد آندیا جونم که از وقتی اومده بیشتر دارو خورده تا شیر مادر الهی مادر برات بمیره که اینقدر از دارو خوردن بدت میاد و مجبوری همش دارو بخوری اونم تا نرفته پایین بالا میاری و تو دلت نگه نمیداری آخه داداش بردیا هر لحظه شمارو بوس میکنه اگر هر ویروسی داشته باشه فورا" سراغ شما هم میاد دلم هم نمیاد بهش بگم بوسش نکن هم اینکه حساس میشه هم داداش اونقدر کوچولو که هنوز متوجه نمیشه نباید صورتت و بوس کنه همش بهش میگم مامان دست آبجی و بوس کن که آقا پسر هم دستتو بوس میکنه هم صورتت و یعنی تحت هر شرایطی باید اون لپهای خوشگلت و ببوس...
14 تير 1392

مسافرت طولانی

  مامان قربونتون بره که این همه اذیت شدین و روزهای سختی و پشت سر گذاشتین خداروشکر تموم شد و زندگیمون به حالت عادی برگشت اما خوب بعد از این همه خستگی و مریضی یه آب و هوایی تازه کردن واقعا" لازمه از اونجا که بابایی هم برای تجدید آب و هوا یه خونه تو شمال گرفتن پس ما هم معطل نکردیم و برای تعطیلات خرداد راهی اونجا شدیم البته به همراه عمه نرگسینا روزهای خوبی بود و هوا هم عالی بود البته عالی تر از اینجا به همین دلیل سه هفته موندیم اما خوب بابا بهمن نمیتونست به خاطر کارش پیش ما بمونه به همین دلیل آخر هفته ها میومد پیشمون ده روز اول عمه نرگس بود ده روز دوم هم عمه زهراینا اومدن پیشمون یعنی تنها نبودیم و خوش می...
5 تير 1392

اسم وبلاگ

  عزیز د ل مامان اسم وبلاگت(بردیا یکی یه دونه) و از امروز به خاطر آبجی آندیا عوض شد     دردونه های مامان   بردیا و آندیا       ...
13 خرداد 1392

آبله مرغون بره که برنگرده

واقعا" بره که برنگرده  الهی مامان بمیره برای شما دو تا که این مریضی اینقدر شما رو اذیت کرد و باعث شد کلی ضعیف بشید  البته بردیا جان عزیز مامان این پست مربوط میشه به قبل از تولد دو سالگی شما اما خوب من اونموقع وقت نکردم برات بنویسم به این دلیل الان همراه آبله مرغون آبجی مینویسم چون شما حول و حوش بیست روز قبل از تولد دوسالگیت آبله مرغون گرفتی و آبجی آندیا بعد از تولد دو سالگی شما گرفتن بردیا مامان تازه از شمال برگشته بودیم فرداش دیدم اصلا" حال نداری و سر و صورتت ریخته به هم گفتم حتما" دیروز تو ماشین سرت سرما خورده شروع شد آبریزش بینی و از اچشماتم اشک میومد شب که شد دیدم تب کردی و تبت با است...
12 خرداد 1392

تولد 2 سالگی

( تو وجودت واسه من یه معجزه ست مثل تو هیچ کجا پیدا نمیشه روز میلاد قشنگت می مونه توی تقویم دلم تا همیشه زیبای من پسرم عزیزم سالروز دو ساله شدنت رو تبریک میگم   با هر پیشرفت تو ما برایت ذوق کردیم با خندیدنت خندیدیم و با گریه ات غمگین شدیم.با تو راه رفتیم و خندیدیم و با هم همکلام شدیم و بهتر حرف های هم رو فهمیدیم. پسرنازنینم مامان خیلی خوشحاله که پسرش یکسال بزرگتر شده .توانایی های بیشتری داره توی حرف زدن ، فکر کردن ، بیان احساسات و خیلی چیزهای قشنگ دیگه .خدارا شکر می کنم از داشتن گلی مثل بردیا خدایا ممنون از اینکه نعمتی به این...
29 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت آندیا

یک مسافرت یه هفته کاملا" اتفاقی ولی خوب تنوعی بود بماند که آندیا خانم بی حوصله آقا بردیا کنجکاو با مامان چه کار کردن البته کم لطفی نباشه که بردیا هیچ جا یا تو هیچ مهمونی مامان و اذیت نکرده و کاملا مستقل سر خودش و گرم میکنه و بد قلقی نمیکنه که مامان عاشق همچین رفتار مردونشه اما جونم برات بگه آندیا خانم که فقط یکی و میخواست شما رو سر پا بچرخونه تا صدات در نیاد شبها هم که درست نمیخوابیدی مامان بیچاره هم کلی بی خوابی کشید          در حال خوردن کتلت   میمیرم برای اون نگاه کردنت   دوست نداشت تو بغل مامان عکس بندازه    اینم یه نمونه از خوابیدنته ...
9 ارديبهشت 1392