بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

بازم گردش

  عزیز دل مامان الان که دارم برات مینویسم تنت داغه نمیدونم چرا تو این روزها هراز گاهی تب میکنی دکتر هم که میبرم میگن ویروسه و باید دورش طی بشه داروی خاصی هم نداره آزمایشم دادی خدار و شکر مشکلی نبوده اما تا یه خورده سر حال میشی دوباره تب میکنی مامان برات بمیره هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم اما نمیدونم چرا این حال و روز و داری قربونت برم مامانی امیدوارم دیگه هیچ وقت تب نکنی میخواستم این دفعه با کلی ذوق برات بنویسم اما این تب لعنتی نذاشت اما به هر حال خیلی خوشحالم گل پسرم سه روزه که کاملا" راه میره یعنی دیگه چار دست و پا نمیکنی و فقط روی پاهات قدم بر میداری   روز ١٦ تیر یعنی در...
19 تير 1391

این روزای من

عزیز دل مامان سلام بازم مثل همیشه ناز و خوردنی هستی ببخشید دیر میام برات مینویسم آخه نمیدونم چرا زیاد سر حال نیستم و شبها خوابم میگره میدونیکه شما روزها بهم فرصت نمیدی و من همیشه وبت و شبها آپ میکنم اولین چیزی که میخوام برات بگم اینه که زیادی ددری هستی جوریکه اگه صبح تا شب بیرون باشی نه میخوابی و نه گریه میکنی و هر کس با لباس بیرون باشه شما تو بغلشی و همیشه برای بیرون رفتن بی تابی میکنی جوریکه هر کس میخواد دلت و به دست بیاره آشنا و غریبه نداره شما رو میبره بیرون و شما باهاش دوست میشی کافیه لباسهات و بیارم و بگم بریم ددد  مثل یه بچه مودب آروم میشی تا لباسهات و بپوشی و بری دددخوب منم تو این روزها بیشتر اوقات بیرو...
9 تير 1391

یک روز تعطیل

  قربون گل پسر خودم بشم دو روز پیش هشتمین دندونشم در اومد الان چهار تا بالا دندون داره چهار تا پایین همه هم مامان جان کاملا" فاصله دار از حالا یه خرج ارتودنسی گذاشتی رو دستمون شوخی کردم مامان جان اما کلی با این فاصله دندونات با نمک شدی از دیروزم دیگه وقتی رو پاهاتی خودت دلت میخواد قدم بر داری راستی تازگیها یه کارهایی میکنی که مامان اصلا" فکرشو نمیکنه مثلا" تختی که تو اتاق خودمون داری یه تشک اضافه روش بود که احساس کردم زیادی بلنده برش داشتم و گذاشتمش پاییین تخت امشب که داشتی شیر میخوردی تا چشمت به تشک افتاد دیدم رفتی و شروع کردی به کشیدن تشک که یعنی مامان این مال منه چرا برش داشتی وای مامان اصلا" فک...
24 خرداد 1391

مسافرت

  سلام عزیز دلم بزار برات بگم که روز به روز شیرینتر و باهوشتر و کنجکاو تر میشی و با کارات کلی مامان و سوپرایز میکنی راستی یادم رفته بود بگم که واکسن یک سالگیت راحترین واکسن و بی آزار ترین بود که از این بابت خیلی خوشحالم و شما حتی بعد از یک هفته هم تب نکردی تو این روزها خودت به راحتی آب میخوری یعنی کافیه مامان لیوان آب بده دستت خودت آب میخوری کاملا" مستقل که این برام خیلی قشنگه کافیه در مقابل کار خاصی که انجام میدی اعتراض کنیم اول اینکه با زبون خودت از خودت دفاع میکنی و همون کار و با خنده تکرار میکنی یعنی برام لذت بخشه وبه کارت ادامه میدی مخصوصا" در مقابل بابا بهمن کاملا" و معمولا" بدون تکیه گاه یا کمک روی پ...
19 خرداد 1391

تاتی تاتی تاتی

بله عزیز دلم مثل اینکه بالاخره دلت خواست و  میخوای راه بری  فدای پسر یکسالم بشم که تا یک ساله نشد راه نرفت درست روز ٢٩/٢/٩١ صبح روز جشن تولدت کاملا" روی پاهای خودت ایستادی اونم به مدت طولانی دو هفته ای میشد که یکی دو بار خیلی کوتاه روی پاهای خودت ایستادی اما روز ٢٩ خیلی راحت تازه خودت اصرار میکردی برای اینکه مادر جون بذار خودت بدون کمک سر پا باشی وای لحظه ای که مامان دید شما تنهایی وایسادی اینقدر جیغ زد و قربونت رفت که شما هم از خوشحالی من همش میخندیدی و بیشتر سر پا میموندی تا مامان تشویقت کنه و شما هم از تعریف و تشویق مامان لذت میبردی تا اینکه ٥/٣/٩١ چند قدم اومدی به سمت مام...
10 خرداد 1391

جشن تولد 1

سلام به عسل پسر یکساله مامان فدای تو که یک سالت تموم شد عزیز دلم نمیدونی که چقدر برای مامان و بابا عزیزی اونقدری که حاضریم همه دنیا رو به پات بریزیم و هر کاری برای شاد و خوشحال بودن شما که لازمه انجام بدیم نمیدونی با اومدنت تو دنیامون چقدر مارو شاد کردی چقدر از اینکه تو رو داریم به خودمون میبالیم و خوشحالیم و به خاطر داشتنت همیشه شکر گذار خدا هستیم تو شدی همه آرزوهای مامان و بابا هیچ وقت قبلا" حتی تصورش و نمکردیم پدر و مادر بودن اینقدر شیرین و قشنگه تو بهترین هدیه خدا برای مامان و بابا هستی بدون که همیشه و همه جا کنارت هستیم و برات آرزوی بهترینهارو داریم بردیا عزیز مامان...
31 ارديبهشت 1391
19452 0 48 ادامه مطلب

تولدم نزدیکه

سلام عزیز مامان انگار همین دیروز بود مامان داشت ثانیه شماری میکرد تا شما رو ببینه یا اینکه با بابا بهمن همش راجب اینکه تو شبیه کدوممونی بحث میکردیم بابا میگفت پسرمون باید شبیه من بشه تا تو هر وقت نگاش کردی یاد من بیوفتی یا اینکه اگر روزی خدایی نکرده من نبودم تو یکی مثل منو داشته ب اشی تا مراقبت باشه منم میگفتم زودی بیاد حالا شبیه هر کس اما تو دلم میگفتم کاشکی همونی که بابا بهمن میگه بشه یه گل پسری شبیه باباش الان که هر کس میبینت میگه انگار باباشه اما من میدونم تو به مرور بیشتر شبیه خودم میشی نه بابا بهمن تو اون روزهاکه تو تو شکم مامان بودی هر نی نی کوچولویی و میدیدم ...
25 ارديبهشت 1391
14054 0 29 ادامه مطلب

مامان حواسش نیست چه خوبه

عزیز دل مامان تو این روزها حسابی درگیرم همش دنبال کارهای تولد شما هستم میخوام همه چیز عالی و اونطور که دوست دارم بشه تا حدودی کارها رو انجام دادم اما همش استرس دارم و میترسم چیزی و جا بندازم به هر حال اگه دیر میام و زود میرم همش به خاطر گل پسری و جشن تولد یکسالگیشه امروز کلی بهمون خوش گذشت مامان امروز و دوست داشت همش باهات بازی کنه و برات وقت بزاره چند وقتی موقع غذا خوردن با هم درگیریم آخه شما همش دوست داری قاشق بگیری دستتو خودت غذا بخوری ولی اونم چه خوردنی اول دستت و فرش و لباسات میل میکنن بعد اگر شد و موند به دهن خودتم میرسونی تازه هی دوست داری با دست بری تو بشقابت و ظرف غذات و خالی کنی منم هی بیخودی حساسیت ن...
13 ارديبهشت 1391

سرسره بازی چه کیفی داره و من نمیدونستم

  گل پسرمون برای اولین بار سوار سرسره شد خیییییییییلی دوست داشت اصلا" نترسید خودش از روی سرسره لیز میخورد و هنوز پایین نرسیده بالا رو نگاه میکرد یعنی دوباره منو بزارید بالا تا لیز بخورم بعضی اوقاتم حول میشد خودش بر عکس از روی سرسره میرفت بالا فقط میخندید   عاشقتم مامان و لذت میبرم از اینکه تو همیشه بخندی و شاد باشی فکر کنم از اون آقا پسرهایی باشی که هر بار میریم پارک برای برگشتوندن شما مشکل داریم به شرط اینکه پسر خوبی باشی میریم پارک اره درسته مامان؟ تازه تا یادم نرفته بگم بعضی اوقات آقا پسرمون خودش دوست داره غذا بخوره یا حتی آب بخوره یعنی قاشق تو دست بردیا ...
4 ارديبهشت 1391