بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

نفسهای مامان سمانه

لازم به ذکر است اگه یه خورده درهمه مرورگرم خرابه و به زور این پست و نوشتم  تازه دو بار نوشتم و همش پرید اون موقع فقط دود از کلم بلند نشد البته شایدم بلند شد و من ندیدم گل دختر نه ماهه من  آقا پسرم اینجا برای اولین بار که با هدست موزیک گوش میده براش خیلی جالب بود و کلی رفت تو حس    بله آندیا جونم زیادی هوله هم دلش میخواد زودی راه بره چون نسبت به قبل خیلی بیشتر و طولانی تر روی پاهای خودش می ایسته هم زودی حرف بزنه الان دیگه خیلی راحت با صداش اعتراض میکنه بهمون یا اینکه صدا میکنه یا حتی عصبانی میشه تازشم همیشه در حال آواز خوندنه ّّّب ب ب ب یا نه نه نه یا بی بی بی خلاصه خوانندهای برای خودش کافیه یه چیزی ...
15 آبان 1392

پیشرفتهای آندیا و مهربونی بردیا

      عزیزای دلم مگه میشه با بودن شما روزی هزار بار خدارو شکر نکرد مگه میشه با هر بار خندیدن و بازی کردن شما دوتا با همدیگه خدارو شکر نکرد مگه میشه با دیدن شما کنار هم و غذا خوردنتون با هم خدارو شکر نکرد مگه میشه .... خدارو شکر نکرد مادر به قربون جفتتون که اینقدر با هم مهربون و شادین جوری شدین که کاملا" بدون همدیگه حوصلتون سر میزنه و هر کدومتون به یه مدل بهونه میگیره مثلا" خدایی نکرده زبونم لال آبجی آندیا گذری یه بار تو روز خواب نیم ساعتش بشه یک ساعت آقا بردیا به هر نحوی باید بره آبجیش و بیدار کنه یا اینکه اگر داداش بردیا به همراه بابا بهمن بیرون بره آبجی خانم همش به من میچسبه و نق میزنه و ...
19 مهر 1392

آندیا جونم بخواب

  اگه بگم تا حالا تو زندگیم بچه کم خواب تر از آندیا نه دیدم و نه شنیدم دروغ نگفتم آخه عزیز مامان چرا اینقدر با خوابیدن مشکل داری چرا اصلا" به خودت و مامان استراحت نمیدی همش نمیشه که بیدار باشی و دلت بخواد مامان فقط کنار تو باشه یه چند روزی هم هست که هزار ماشالا به کمک مبل و میز و صندلی روی پاهات بلند میشی  درست تو سن هفت ماه و دو روزگی تونستی رو پاهات وایسی دیگه حسابش و بکن همش باید چشمم بهت باشه مبادا بیفتی  تازه یه جورایی هم به داداش بردیا زور میگی یعنی هر چیزی که دست داداش بردیا باشه میخوای حتی اگه خودت کلی اسباب بازی داشته باشی اونی که دست داداش بردیاس و باید بگیری تو خونه هم برای خود...
3 مهر 1392

دیا اومد دیا اومد

جونم براتون بگم بچه های نازنینم  تو این چند روز گذشته دو بار مسافرت رفتیم یه بار به همراه بابا بهمن چهار روزه رفتیم شمال به سمت استان گیلان (گیسوم)پیش مامانی و بابایی یه بار هم شش روزه به همراه بابا جونینا و خاندایی و خاله ساعدینا رفتیم استان مازندارن (متل قو) کلی تفریح کردیم و بهمون خوش گذشت هر چند این مسافرت دومی جای بابا بهمن حسابی خالی بود آقا بردیا هم تو این مسافرت دوم بود که تازه متوجهه شد شنا کردن و آب بازی تو دریا چه کیفی داره  عزیزکم تا اونجا که دلت خواست آب بازی کردی و شن بازی یکسره از ساحل شروع به دویدن تو دریا میکردی تا موج میومد برمیگشتی و میگفتی دیا اومد دیا اومد و کلی میخندیدی و شاد بودی وقتی هم با بقیه میر...
10 شهريور 1392

واکسن شش ماهگی و اولین مروارید آندیا

    هر چند به نظرم خیلی زود بود اما خوب مبارکت باشه دختر نازم  دردونم به سلامتی واکسن شش ماهگیتم زدی و تموم شد واکسن چهار ماهگیت و به خاطر ابله مرغونت دو هفته دیر تر زدم یعنی بیست و یکم خرداد که خدارو شکر اذیت نشدی و یه خورده تب کردی اما واکسن شش ماهگیت و سر وقت همون هفت مرداد زدم و حدودا"سی ساعت تب شدید داشتی که هر چهار ساعت یکبار بهت استامینوفن دادم تا قطع شد و خیلی بیقرار بودی و اذیت شدی و تو شش ماهگی وزنت هفت و چهارصد گرم و قدت شصت و نه سانت بود که خدارو شکر خیلی خوب بود البته چند روز قبل از واکسنت هم بیقرار بودی که نگو گل دخترمون داشته دندون در میاورده که این همه بیقرار و نق نقو شده بوده آ...
15 مرداد 1392

پسر گلم دختر نازم

عزیزای مامان بالاخره روزهای ما هم آروم شد گوش شیطون کر از مریضی و بیقراری خبری نیست و دو تا دسته گل خندون داریم دوتا قند و نبات که با شیطونیهاشون تمام وقتم و پر میکنن و من و غرق لذت مادر بودن پسر گلم با کتاباش و نگاه کردن به کارتن(پرشین تون) و بازی با اسباب بازیهاش (ماشین و تفنگ ) خودش و سرگرم میکنه جوریکه هر روز از سبد اسباب بازیهاش فقط تفنگهاش و جمع میکنه و میاره و کلی مامان و میکشه و مامان بردیا رو میکشه بیشتر اوقاتم غش میکنه یعنی من مردم یا یکسره با ماشیناش تو خونه ماشین بازی میکنه (کاملا" بازیهای پسرونه برخلاف رفتارش) تو خونمون دیگه جرات نداریم کوچکترین چیزی و برای همدیگه پرت کنیم یا بندازیم مثل دستمال کاغذی...
3 مرداد 1392

یه تشکر مادرانه

مامان فداتون بشه که بازم باید اول از بیقراریهاتون بگم نمیدونم چرا اینجوریه تا قراره یه خورده خوب بشید یه مریضی جدید پیش میاد آندیا جونم که از وقتی اومده بیشتر دارو خورده تا شیر مادر الهی مادر برات بمیره که اینقدر از دارو خوردن بدت میاد و مجبوری همش دارو بخوری اونم تا نرفته پایین بالا میاری و تو دلت نگه نمیداری آخه داداش بردیا هر لحظه شمارو بوس میکنه اگر هر ویروسی داشته باشه فورا" سراغ شما هم میاد دلم هم نمیاد بهش بگم بوسش نکن هم اینکه حساس میشه هم داداش اونقدر کوچولو که هنوز متوجه نمیشه نباید صورتت و بوس کنه همش بهش میگم مامان دست آبجی و بوس کن که آقا پسر هم دستتو بوس میکنه هم صورتت و یعنی تحت هر شرایطی باید اون لپهای خوشگلت و ببوس...
14 تير 1392

مسافرت طولانی

  مامان قربونتون بره که این همه اذیت شدین و روزهای سختی و پشت سر گذاشتین خداروشکر تموم شد و زندگیمون به حالت عادی برگشت اما خوب بعد از این همه خستگی و مریضی یه آب و هوایی تازه کردن واقعا" لازمه از اونجا که بابایی هم برای تجدید آب و هوا یه خونه تو شمال گرفتن پس ما هم معطل نکردیم و برای تعطیلات خرداد راهی اونجا شدیم البته به همراه عمه نرگسینا روزهای خوبی بود و هوا هم عالی بود البته عالی تر از اینجا به همین دلیل سه هفته موندیم اما خوب بابا بهمن نمیتونست به خاطر کارش پیش ما بمونه به همین دلیل آخر هفته ها میومد پیشمون ده روز اول عمه نرگس بود ده روز دوم هم عمه زهراینا اومدن پیشمون یعنی تنها نبودیم و خوش می...
5 تير 1392

اسم وبلاگ

  عزیز د ل مامان اسم وبلاگت(بردیا یکی یه دونه) و از امروز به خاطر آبجی آندیا عوض شد     دردونه های مامان   بردیا و آندیا       ...
13 خرداد 1392