بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

مهربونیهای خاله ساعده

کلی شیطون بلا شدی گل پسرم خاله ساعده هم هر روز زنگ میزنه بیا خونمون میگه عسل و علی مدرسه میرن ما نمیتونیم بیایم پیش بردیا تو باید بیایی امانم از روزایی که اونجاییم شما کم شیر میخوری و کم میخوابی کلی دلبری میکنی وقتی اونجاییم همه وقت اونا مال تو میشه خاله مای بیبی تو رو باز میکنه بهت خوش بگذره شما هم بجاش خرابکاری میکنی رو خاله و بعدش براش میخندی   خاله هم دلش نمیاد چیزی بگه اونم میخنده   تازه همه تخت و لباسهای خاله رو هم استفراغی میکنی بازم خاله چیزی نمیگه اخه خیلی دوست داره ولی توام برای خاله یجوره شیرین میخندی            دوست دار...
17 آبان 1390

بابایی و بردیا

  بابایی خیلی دوست داره پسرم ولی نمیدونم چرا هر بار بابایی و میبینی گریه میکنی بابایی بیچاره تا می خواد بغلت کنه تو گریه می کنی  ...
7 آبان 1390

وبلاگ بردیا

سلام پسر گلم الان که دارم  برات مینویسم تو کنارم خوابیدی نمیذاری که مامان  بنویسه هی تند تند  شیرمیخوای تازه  بابا روفرستادیم روکاناپه تخت و مال خودمون کردیم  اخه گل مامان من تازه این سایت و پیدا کردم از امروز میخوام همه چی وبرات بگم  از خنده های  قشنگت از بی خوابی هات از همه چیز می خوام وقتی بزرگ شدی بدونی چقدر قشنگ و شیرین بودی.                               ...
7 آبان 1390

شیرین عسل مامان

  الهی مامان فدای اون هیکل نازت بشه قربون اون خنده هات الان دیگه کاملا"مامان بابا رو می شناسی تازگیها تا میذارمت رو زمین شروع میکنی به غلت زدن کل خونرو دور میزنی تازه امشب وقتی  صدای اهنگ اومد شروع کردی به دست دستی نه اونجور ولی خوب دست میزدی منو بابا کلی ذوق کردیم انگار که تو فهمیده باشی هی تکرار میکردی         ...
7 آبان 1390

تولد پسرم

  چند روزی بود که منتظر ورودت بودیم مادر جونم از استرسش زودتر اومد پیش مامان اخه تو ماههای اخر دکتر گفت ممکن عجله داشته باشی و قبل از ٢٦ به دنیا بیای ولی گل پسر مامان و بابا دقیقا" روز پایانی هفته چهلم به دنیای قشنگ و پر از عشق مامان و باباش اومد و قشنگترو شیرینترش کرد   گل پسرمون روز ٢٦ اردیبهشت سال ١٣٩٠شمسی  با وزن ٣٧٠٠ کیلوکرم و قد ٥٣ سانت که قربونش برم پسرمون بلند قده تو بیمارستان میلاد توسط خانم دکتر خاکبازان به دنیااومد تو اون روز همه تو بیمارستان بودند مامانی.مادرجون بابا جون.عمه نرگس و سحر.عمه زهرا ومهسا.خاندایی وسوگندوخانم دایی.بابا بهمن وخاله ساعده که شب و پیش ما موند و کلی م...
6 آبان 1390

اولین نشستن

جونم براتون بگه نی نی ها مامانم به من کم شیر میده ای روزگار... ای وای چرا دکمم بازه نی نی ها می بینند زشته ببینید منم بالاخره تونستم بشینم یدفعه فکر نکنید به کمک صندلی نشستم کار خودم تنهاست ...
1 آبان 1390