بردیابردیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

کارهای جدید آقا بردیا

آره پسر مامان کلی بزرگ شدی شیطون شدی امروز مامان داشتم رختخوابهای کمد و مرتب میکردم برگشتم دیدم گل پسرم به کمک رختخوابها بلند شده سر پا الهی قربونت برم که داری روی پای خودت بلند میشی البته نا گفته نمونه که سه روزه که داری تلاش میکنی بلند شی ولی مامان هنوز چار دستو پا نرفتی حتی سینه خیز البته فکر کنم دوست داری یه دفعه ای بلند شی سر پا دیروزم با مامان تو اتاق خودت بودیم البته شما تو روروئک که برای اولین بار کشوی تختت و باز کردی دورت بگردم که داره شیطنتات شروع میشه این چند روزم جیغ جیغو شدی تازه خودت خوشت میاد هی تکرار میکنی مثلا"داری سرفه میکنی اما قاطی با جیغ   اگرم چی...
5 دی 1390

شب یلدا

یلدا مبار ک   مامان ،الان که دارم برات می نویسم اولین ساعات زمستونه . امشب آخرین شب پاییز ،  طولانی ترین و تاریک ترین شب سال، یعنی شب یلدا بود؛ که ایرانیا این شبو جشن می گیرن... خدا کنه تا زمان شما این آداب و رسوم باقی بمونه و زمان شما هم این شب قشنگ رو جشن بگیرن. نازدونم امسال شب یلدا تو هم بودی کنار هم بودیم و با هم خوش گذروندیم و خونه مامانی (مامان بابا) بودیم عمه زهرا و مهسا و سارا هم بودند شما هم که با شیطنت های شیرینت تو دل همه جا باز کردی و هر جمعی و مال خودت میکنی امشب بابایی و مامانی از خاطرات ازدواجشون و جوانیاشون برامون گفتند منم برات فیلم گرفتم تا تو هم بدونی اما حوا...
1 دی 1390

جیگر طلا 7 ماهه شدی

هفت ماهه شدنت مبارک نفس مامان گل پسرمون تو این مدت کلی مامان و بابا رو با حرکاتش سوپرایز کرده جدیدترینشونم که تونست یه خیز کوچولو جلو بره امشب بود  گل مامان تو این هفت ماه که اومدی زندگیمونو زیباتر کردی خوشبختیمون کامل تر شده ....تازه میفهمیم چقدر به بودنت احتیاج داشتیم  شدی دنیای مامان و بابا   تو این مدت روزها و لحظه های قشنگی و باهات داشتم... خندهات  گریه هات  بدخلق شدنات  بی خوابی هات  لوس شدنات ... همشون برام یه معنی قشنگ داره یعنی اینکه من مادر شدم تو این چند روز یاد گرفتی ببببببب  باااا باااا میکنی و بابا از این خوشحاله که پسرمون مثل اینکه ...
26 آذر 1390

مادر جون مهربون

پسر گلمون دیگه غذا خور شده خیلی راحت و شیرین غذا  میخوری جوری که با هر قاشقی که میخوری مامان کلی فدات میشه قربونت برم که اینقدر قشنگ و شیرین میخوری تو این ماه گذشته  سوپ و حریره و فرنی و پوره خوردی البته تو سوپهایی که برات درست کردم خیلی از سبزیجات و ریختم اما خوب فقط از غذایی که مامان برات جدا پخته خوردی چند روزی بود خونمون بودیم شما هم با رورئکت سرگرم بودی وقتی سر حال بودی از هال به اتاقت از اتاقت به هال در رفت و آمد بودی البته تو این شبها زیاد راحت و آروم نمیخوابی اما با این حال پسر خوبی هستی و مامان و اذیت نمیکنی خیلی هم تلویزیون و دوست داری از دس دسی کردنت بگم که باهاش خوشحالیت و نشون میدی میخ...
25 آذر 1390

خاله عزیز تر از مامان

آره پسرم وقتی خاله هست با مامان کاری نداری جوری که منم مثل بقیه میبینی ولی هر وقت خاله رو میبینی بی تابی میکنی که بغلت کنه یا همش خودت و به سمتش میکشی که یعنی میخوام پیش خاله باشم حتی از اون شیر میخوای یا تو بغلش زود خوابت میبره یا هر وقت از دور میبینیش براش میخندی و صداتو در میاری که بیاد بگیردت خلاصه مامان و به کل یادت میره قبلا" هم خاله رو دوست داشتی ولی تو این چند روز فقط خاله رو میخواستی اگر خاله نبود میومدی سمت مامان جوری که برای همه تعجب آور بود حتی برای خودم درسته خاله بهت خیلی مهربونی میکنه اما نه اینکه شما از خاله شیر بخوای و نخوای شیر مامان و بخوری چی بگم حسابی تعجب کردم به هر حال الان خونمونیم و از خاله خبری نیست و شما ماما...
19 آذر 1390

یه کوچولو سرما خوردگی

پسر گلم دیگه تو روروئکش میتونه بازی کنه الهی مامان دورت بگرده که یاد گرفتی تو روروئکت حرکت کنی تازه داره معلوم میشه بیشتر از این حرفها شیطونی این سه روزه با چشمهات همه خونه رو برانداز کردی و پیش خودت نقشه مکشیدی که اول از کجا شروع کنی به بهم ریختن تو دلت میگفتی یواش یواش میام سراغتون میتونم راحت همه جا دور بزنم و کلی خرابکاری کنم دیروز که بیدار شدی یخورده بینیت کیپ بود اما شب آبریزش بینیت شروع شد یه مقدارم بد خواب شده بودی برات لعاب برنج درست کردم با همکاری بابا بهمن یه خورده خوردی و خوابیدی فرداش که امروز باشه همچنان بینیت ترشح داشت بعداز ظهر بردمت  پیش دکترت (جلالی فر) دکترت گفت یه مقدار سرما خوردگی داره از غذا نحوردن...
9 آذر 1390

تولد دختر دایی

دیروز بابا جون زنگ زد گفت دلم برای بردیا تنگ شده بیارش اینجا و به خاطر شما که دل همه براتون تنگ شده بود خاله ساعده و خان دایی هم با اهل و عیال همه اومدن اونجا حتی عمه اعظم (عمه مامان ) به همراه دخترها که فاطمه و زهرا بودنند شب خوبی بود اونروز برای اولین بار رو زانوهات به حالت چار دست وپا موندی و کلی سینه خیز به سمت عقب رفتی قربونت بره مامان که داری روز به روز پیشرفت میکنی   و برای همه میخندیدی و همچنان از غذا خوردن طفره میرفتی و همه هر کاری میکردن تا شما بخندی و دهنت باز بشه که یه قاشق غذا بخوری مخصوصا"خاله ساعده حتی یه بار اینقدر عسل بالا پایین پرید که تا شما دو تا قاشق غذا بخوری که دو بار رفت آب خورد تا نفسش بال...
7 آذر 1390