بردیابردیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

شیطون پسر

وای وای از بردیا و شیطونی هاش پسر گلم تازه مدتی میدونی دور و برت چی میگذره ولی نمیدونم چرا اینقدر بلا شدی جدای وقتهایی که خوابی بقیش و آروم وقرار نداری فقط دوست داری که بتونی بری تا هر چیزی که چشمت بهش میوفته رو بریزی به هم این چند روزم تو خونه بهونه گیر شده بودی و دلت میخواست جای شلوغ باشی سه روزه میذارمت تو روروئک اما زیاد نمیمونی اونم تا وقتیکه مامان کنارته و باهات بازی میکنه ولی تو تابت میمونی و گاهی وقتها همونجا خوابت میبره ولی همیشه دوست داری جاهای شلوغ باشی و با همه بازی کنی و بخندی تازگیها معمولا" تو خونه خودمون بی حوصله ای و بهونه میگیری چند روزی میشه که من و بابابهمن جدا جدا غذا میخوریم چون یک...
3 آذر 1390

نمیخورم مگه زوره

بله گل پسرم از تب بعد از واکسن هنوز کمی کسلی البته بیشتر دوست داری مامان بغلت کنه زیاد نمیتونم تنهات بذارم یعنی اصلا" نمیتونم فوری گریه میکنی و مامان و میخوای حتما" باید پیشت باشم دیگه کاملا" بغل بقیه بهونه میگیری و مامان و میخوای قربونت بره مامان که مامان و میشناسی . در کل آقا بردیا همه وهمه وقت مامان شده برای آقا بردیا حتی وقتهایی که خوابی مثل الان که دارم برات مینویسم غذای کمکی هم که نمیخوری نه فرنی نه حریره بادوم نه سوپ ونه سرلاک همه رو امتحان کردم اما مرغ یه پا داره نمیخورم البته یه بار یواشکی بهت حلوایی دادم خوردی یه کوچولو از سوپ خودمم خوردی حتی دنبال بقیش میگشتی ای ناقلا بگو از غذای مامان میحوای نه مال خودت  ...
1 آذر 1390

یه حس شیرین و قشنگ

                                            امروز ساعت 8 بیدار شدی کلی سر حال بودی و دلت میخواست با مامان بازی کنی آخه معمولا" وقتی خونه خودمونیم شما تا ظهر خوابی و فقط برای شیر خوردن چشمهات و باز میکنی و دوباره میخوابی اما امروز با روزهای دیگه فرق داشتی انگار به نسبت دیروز بزرگتر شده بودی کاملا" این و تو نگات دیدم شاید کسی بخونه باور نکنه اما من این و حس کردم مثل اولین باری که تونستی گردنت و بالا ...
30 آبان 1390

واکسن شش ماهگی

امروز روز واکسن شش ماهگیت بود صبح با بابا بهمن رفتیم بهداشت سر خیابون اول قد و وزن شما رو گرفتن که وزن 8600              قد72            شش ماهگی وزن 6700              قد 69          چهار م اهگی وزن 5400               قد64          دو ماهگی وزن 3700  &...
27 آبان 1390

نیم سالگی

پسرکم نیم ساله شدی یا به عبارتی شش ماهه شدی قربونت بره مامان که داری بزرگ میشی فردا باید واکسن بزنی مامان بمیره واست که باید آمپول بزنی الان کنار مامان خوابی فدای تو که اینقدر ناز و آروم خوابی امشب عمه زهرا هم خونه مامانی بود مهسا که یه لحظه شما رو رو زمین نمیذاشت کلی باهات بازی کردن  مامانی هم مدام برات اسفند دود میکنه و از اسفند هم به پیشونیت و هم به سقف دهنت میماله میگه اینجوری چشم بد ازت دور میمونه در کل هر وقت میریم خونه مامانی شماپیشونیت سیاهه مامانیه دیگه آخه خیلی دوست داره    بابایی بد شانسم هم همش از دور باهات بازی میکنه مبادا شما گریه کنی آخه فقط از دور براش میخندی تو ...
25 آبان 1390

اولین عیدی

امروز عید غدیر بود عیدت مبارک پسرم و شما امروز اولین عیدی و از مامانی که سیده گرفتی ظهر خونه مامانی بودیم البته مامان جان چند روزی میشه که یه مقدار بی قرار شدی الکی نق میزنی حتی گاهی اوقات اصلا" رو زمین نمیمونی و میخوای که همش بغلت کنم یا باهات بازی کنم و چند شبه که نمیذاری مامان درست بخوابه همش تو خواب ناله میکنی و با گریه از خواب بیدار میشی و شیر میخوای یک ربع یه بار . شب قبل هم دیر خوابیدی وقتی هم خوابیدی همش گریه میکردی و شیر میخواستی ظهر هم که برای عید خونه مامانی بودیم هم بیقرار بودی (عمو داود و عمه اشرف) بابا بهمن هم اونجا بودن اونها هم هر کاری کردن که بخندی بازم نق میزدی بگو آقا پسرمون خوابش میاد آخه خواستیم بریم اونجا شما ب...
24 آبان 1390

اولین جشن

چند روزه خونمون نیستیم آخه عروسی خواهر خانم دایی(آزیتا) بود اول سه روز خونه خاله ساعده بودیم و توام اولین عروسی بود که میرفتی بهت خوش گذشت آخه شما جاهای شلوغ و دوست داری مامان هر کس اونجا تو رو میدید لپت و میکشید اخه خیلی ناز و ملوسی حتی چند تا از مهمونهای  غریبه تو رو از ما می گرفتن و کلی باهات بازی میکردند و تو براشون کلی مخندیدی اینو گفتم تا بدونی فقط من نیستم که میگم شما کلی ناز و دل نشینی الهی مامان فدای پسر خوشرو شیرینم بشه از عکساش اینجا میذارم بعد از جشنم اومدیم خونه مادر جون چند روزم هست که ا...
19 آبان 1390

توام میتونی

پسر ناز مامان تو این روزها داره بهش بد میگذره اخه مامانم خیلی دوست داری هر چیزی و که میبینی بتونی بری سمتشو بگیری تو دستهات یا اینکه بکنی تو دهنت ولی نمی تونی اخه هنوز نمی تونی چهار دست وپا بری کلی واسه خودت دست و پا میزنی اما باز میبینی سر جاتی چند بار این کارو تکرار میکنی تااینکه خسته میشی و گریه میکنی  مامان فدای اون اشک های نازت بشه اخه تو خیلی کم گریه میکنی ولی گریهات همیشه با کلی اشکه . اگه تو اینجور مواقع بابا باشه تو میری بغل بابا و انی اروم میشی و  خیلی زود میخوابی ...
18 آبان 1390

دس دسی

  وای عزیز دلم داری کم کم بزرگ میشی و مامان کیفت و میکنه چند وقتی بود می خواستی مثل مامانی دس دسی کنی اما کامل نمیتونستی اما از دیشب وقتی دس دسی میکنی دستهات صدا میدن قربونت برم که اینقدر زرنگ و باهوشی  تو این روزها هم دوست داری بشینی اما نمیتونی به تنهایی تعادلت و حفظ کنی برای چند لحضه میتونی نه بیشتر ...
17 آبان 1390