بردیابردیا، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

واکسن شش ماهگی

1390/8/27 4:45
نویسنده : مامان سمانه
14,862 بازدید
اشتراک گذاری

امروز روز واکسن شش ماهگیت بود صبح با بابا بهمن رفتیم بهداشت سر خیابون اول قد و وزن شما رو گرفتن که zus005.gif

وزن 8600              قد72            شش ماهگی

وزن 6700              قد 69          چهار ماهگی

وزن 5400               قد64          دو ماهگی

وزن 3700               قد 53          بدو تولد

و بهمون گفتن آقا پسرتون باید از امروز غذای کمکیش شروع بشه  شکلکهای جالب آرویــــــــن

و قد و وزن خوبی داره بعد رفتیم اتاق واکسن وقتی بابا شلوار شما رو در آورد خندیدی  ولی وقتی خانم دکتر واکسن شما رو زد گریه کردی الهی مامان فدات بشه که درد کشیدی و مامان کاری از دستش بر نمیومد بعد بابا ما رو رسوند خونه مادر جون تا بعد از ظهر حالت خوب بود البته مامان ظهر خوابید خاله ساعده مراقب شما بود که انگار تبت شروع میشه خاله بهت دارو داده و پاشویت کرده بود  بمیرم برات حالت خیلی بد شد تبت خیلی زیاد بود اصلا"حال نداشتی سرت و از رو شونه هام برداری واکسن های قبلت اینجوری نبودی مادر جون و خاله کلی کمک مامان مراقب شما بودن حتی عمو داوود کلی برات دستمال خنک گذاشت 

اون شب 3 تا 5 خوابیدی اونم با کلی دارو ولی همش تب داشتی و ناله میکردی مراقب بودم تبت بالا نره

فرداشم تا غروب حالت خوب نبود اما  غروب دیگه بهتر شدی اما بی حال بودی  عسل کلی باهات بازی کرد اونم سعی میکرد حالت و بهتر کنه

آخه همیشه براشون میخندیدی هیچ وقت  همچین حالی نداشتی شب بهت کدو حلوایی دادم خوردی از فرنی بیشتر دوست داشتی شب هم تو بغل علی خوابت برد بردیا نمیدونه که قراره براش آمپول بزنند

آخه اول صبح که من خوابم میاد من و کجا آوردند متفکرخمیازه

خواب بعد از واکسن

 یه خورده بخوابم صبح که نذاشتن بخوابم تازه برام آمپولم زدن قهر با همشون قهرم

تب کردن بعد آمپول

مگه من پسر بدی بودم که برام آمپول زدید اونم 2 تا مامان ببین چقدر حالم بده و تب دارم آخه چطور دلت اومد بذاری برام آمپول بزنن مگه نمیگی خیلی دوسم داری

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)