یه حس شیرین و قشنگ
امروز ساعت 8 بیدار شدی کلی سر حال بودی و دلت میخواست با مامان بازی کنی آخه معمولا" وقتی خونه خودمونیم شما تا ظهر خوابی و فقط برای شیر خوردن چشمهات و باز میکنی و دوباره میخوابی اما امروز با روزهای دیگه فرق داشتی انگار به نسبت دیروز بزرگتر شده بودی کاملا" این و تو نگات دیدم شاید کسی بخونه باور نکنه اما من این و حس کردم
مثل اولین باری که تونستی گردنت و بالا نگه داری و تونستی جغجغت و تو دستهات بگیری یا مثل اون روزی که تونستی قلت بزنی یا اینکه شروع کردی به دس دسی کردن آخه گل مامان تو این شش ماه گذشته شما روز به روز بزرگ شدی و رشد کردی شاید کارایی که گفتم روز قبلش نمیتونستی انجام بدی ولی فرداش میتونستی قربونت بره مامان که داری بزرگ میشی و مامان کیفت و میکنه چند روز پیش وقتی بیدار شدی نگات کردم به روم خندیدی منم خندیدم ولی تو قهقهه زدی منم بلند خندیدم تو از خنده من میخندیدی من از خنده تو خلاصه مامان جان کلی با هم خندیدیم اونقدری که چشم و ابروهات قرمز شد
لحظه هایی که برای بغل مامان بیقراری میکنی و تو بغلم آروم میشی یا اینکه وقتی داری شیر میخوری با اون چشمهای نازت بهم زل میزنی و میخندی از اون خنده ها که فقط مال مامانه یا وقتهایی که با اون دستهای کوچولوت صورت مامان و تو دستهات میگیری و از خودت صدا در میاری و با مامان حرف میزنی تو اون لحظه ها همه دنیا مال من میشه و خدا رو شکر میکنم که تو رو به من داد که تو دنیا هیچ لذتی برای من بالاتر از مادر شدن نبود امیدوارم بتونم مادر خوبی برات باشم پسر نازم بردیای مامان دوست دارم