خاله عزیز تر از مامان
آره پسرم وقتی خاله هست با مامان کاری نداری جوری که منم مثل بقیه میبینی ولی هر وقت خاله رو میبینی بی تابی میکنی که بغلت کنه یا همش خودت و به سمتش میکشی که یعنی میخوام پیش خاله باشم حتی از اون شیر میخوای یا تو بغلش زود خوابت میبره یا هر وقت از دور میبینیش براش میخندی و صداتو در میاری که بیاد بگیردت خلاصه مامان و به کل یادت میره قبلا" هم خاله رو دوست داشتی ولی تو این چند روز فقط خاله رو میخواستی اگر خاله نبود میومدی سمت مامان جوری که برای همه تعجب آور بود حتی برای خودم درسته خاله بهت خیلی مهربونی میکنه اما نه اینکه شما از خاله شیر بخوای و نخوای شیر مامان و بخوری چی بگم حسابی تعجب کردم به هر حال الان خونمونیم و از خاله خبری نیست و شما مامان و میشناسی
چند روز پیش خونه مادر جون بودیم دختر دایی مامان که پسرش مسیحا از شما ٥٢ روز بزرگتره اومدن اونجا مامانم ازتون عکس انداخت تا براتون یادگاری بمونه آخه با هم زود دوست شدید و با زبون خودتون با هم ارتباط برقرار کردید
این چند روزم اولین محرم زندگیت بود بابا برات لباس علی اصغر خرید و تو روز تاسوعا تنت کردم آخه بابابهمن برای این روزها خیلی ارزش قائل و همش دوست داره شما هم هم مثل خودش تو این روزها برای امام حسین عزاداری کنی و نذری بدی شبها هم شما رو بیرون میبرد تا با این روزها بیشتر آشنا بشی میگه دوست دارم بردیا هم وقتی بزرگ شد تو این هیئتها باشه به امید اون روز
پیر همه بود اگرچه او كودك بود
صبرش ز غریبی پدر اندك بود
می كرد به نی اشاره می گفت رباب
ای كاش سر نیزه كمی كوچك بود