بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

عاشقانه آبجیم و دوست دارم

سلام سلام صد تا سلام سال نو همگی مبارک و امیدوارم همه سال خوب و شادی و شروع کرده باشن و یه تشکر خیلی خاص از دوستهای مهربونی که به یادمون بودن و با کامنت های پر محبتشون جویای حالمون شدن به زودی به همتون سر میزنم و از شرمندگی تون در میام فکر میکنم این طولانی ترین زمان غیبتمون توی وب بوده هر چند مدتیه که ماهی یک بار هم نمیتونم آپ کنم اما این بار با اومدن آندیا خانم بیشتر هم شده که امیدوارم همینجوری ادامه پیدا نکنه وحالا اومدم بردیا جان که از تو بگم گل پسری که کلی ازت شرمنده ام که تو این مدت نیومدم برات بنویسم اما به  خدا آبجی نانازت همه وقتم و گرفته و خیلی مواقع هم حتی از تو غافل میشم هر چند باب...
16 فروردين 1392

آخ جون آبجي آنديا به دنيا اومد

  سلام سلام ما اومدیم و گل پسرمون آبجی دار شده خیلی هم خداروشکر از این موضوع خوشحاله همش به این فکر میکردم با دیدن آندیا پسر نازم چه عکس العملی نشون میده ولی از لحظه ای که اومدیم خونه بردیا از من و آبجیش استقبال گرمی کرد جوریکه بدون اینکه من ازش بخوام اولین بوسه از خواهرش و خودش با میل خودش روی لپهای نازنینش زد الان هم کافیه گریه کنه یا صداش در بیاد فوری میدو سمتش و با اون زبون شیرینش میگه جان جان و فوری منو صدا میکنه (مامان مامان نینی) و به آندیا اشاره میکنه یا اینکه هر کس که میاد خونمون زودی میای و آبجیت و نشون میدی و کلی بوسش میکنی یعنی نی نی مال ماست البته هیچ کس به غیر از مامان نباید آبجی...
18 بهمن 1391
12521 0 39 ادامه مطلب

نفسم بردیا

آخه مامان هر چقدر از گل پسرش تعریف کنه بازم کم گفته الهی مامان فدای اون مهربونیهات و شیرین کاریهات بشه اگه بدونی تو این روزها چه لذتی به مامان میدی با کارها و رفتارت هر لحظه به خاطر بودن و داشتنت خدارو شکر میکنم اگه بدونی وقتهایی که مامان حواسش نیست تو میای دستت و حلقه میکنی دور گردن مامان و من و غرق بوس و محبتت میکنی چه لذتی بهم میدی یا اینکه همیشه حواست به این هست که عکس العمل مامان در مقابل کارهات چطوریه که اگر حس کنی مامان ناراحته یا دست از اون کار میکشی یا اینکه با بغل کردن و بوسیدنم بهم میگی که اشتباه کردی یا هر لحظه ازت بخوام بیای تو بغلم امکان نداره خودت و با اشتیاق پرت نکنی تو بغلم وای مامان جان میخ...
28 آذر 1391

واکسن هجده ماهگی

آره مامان جان بالاخره از این واکسن های ماهیانه راحت شدی و رفت تا وقت مدرسه رفتنت که واکسن بزنی اما بمیرم که اینقدر پاهات درد میکرد و مامان نمیتونست کاری بکنه روز بیست و هفتم (چون بیست و ششم جمعه بود ) رفتیم بهداشت برای واکسن که ایندفعه آقا بردیا اصلا" بغل مامان یا بابا بهمن نموند چون از وقتی که راه افتادی اولین بار بود که اونجا میرفتی و همه جا دور زدی و سرک کشیدی به هر حال توی هجده ماهگی وزنت 12/300 بود قدتم که 88 سانت بود که گفتن گل پسرتون قد و وزنش عالیه اما وقتی رفتیم برای واکسن زدن انگار واکسن قبلی یادت بود شروع کردی به گریه کردن و اصلا" دوست نداشتی تو اون اتاق باشی مامان به کمک بابا بهمن به زور نگهت داش...
12 آذر 1391

بردیای جیغ جیغو

سلام به همه دوست جونهای خوب و مهربونمون که همیشه به یادمون هستن ما خوبیم یعنی بردیا و مامانش و آبجی کوچولوی تو راهیش تو این روزها بردیا جونم یاد گرفته هر چیزی که دم دستش باشه از داروهای بابایی یا بابا جون گرفته تا ظرف و ظروف یا اسباب بازیهاش همه رو میچینه رو هم بره بالا مثلا" داره برج درست میکنه با این کار کلی سرگرم میشی جوریکه هر بار این کارو میکنی با صدای بلند میخندی یعنی اینکه موفق شدی و زود میای دنبال مامان بهم نشون میدی و برای خودت دست میزنی خیلی هم رو اینکه دست و لباست کثیف بشه حساسی باید مامان زود برات تمیز کنه در کل مثل همیشه آقا و حرف گوش کنی اما خوب خیلی جیغ میزنی مامان جان فقط کافیه یه خورده بی حوصله باشی فقط با جی...
25 آبان 1391

پسر شیرینم

پسر نازمون دیگه شبها تا شیر خشکش و نخوره نمیخوابه مامان خیلی از این موضوع خوشحاله خدار و شکر غذاشم بهتر شده اما خوب شیرین و شیطون اینو فقط مامان نمیگه ها حرف هر کس که تو رو میشناسه و میبینه میخوام بدونی که خیلی نازی . مامان از داشتنت خیلی خیلی خوشحاله حدود 20 تا کلمه رو کامل میگی تازه بهمن گفتنت شنیدنیه به بابا میگی مهمن با اینکه کلمه ب رو کامل بلدی حتی بلدی کامل بگی مامان اما وقتی صدام میکنی فقط میگی ما هیچ میزو عسلی نمونده که ازش بالا نری و عاشق غذا خوردن با دستی اونم تو قابلمه راستی مامان جان وبلاگت یک ساله شد و من نتونستم برای این موضوع پست خاصی بزارم بازم مامان  ببخش تو هفته گذشته ام مامان بزرگم(ما...
7 آبان 1391

ما خوبیم

سلام دردونه مامان ایینقدر عاشقتم که نمیدونم چطوری برات بگم اینقدر دیر به دیر میام که وقتی میخوام بنویسم نمیدونم از کجا بگم که چیزی جا نندازم اما بعدا" یادم می افته خیلی چیزها رو نگفتم و بعدش فرصت نمیکنم بنویسم تا اینکه یادم میره بگم که دیگه سراغی از شیر مامان نمیگیری البته این موضوع سه هفته طول کشید بعد از اونم یک بار بیشتر بهونه نگرفتی که زود یادت رفت تازه وقتی هم اومدی سمت مامان با کلی خجالت و خودت و لوس کردن که انگار میدونستی نباید یه همچین د رخواستی بکنی اما به هر حال خیلی راحت تر از اونی بود که فکرش و میکردم البته به کمک مادر جون و بابا جون و خاله ساعده از وقتی که دیگه شیر نمیخوری به بهونه بوسیدن مامان میای تو بغ...
11 مهر 1391