بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

دیا اومد دیا اومد

جونم براتون بگم بچه های نازنینم  تو این چند روز گذشته دو بار مسافرت رفتیم یه بار به همراه بابا بهمن چهار روزه رفتیم شمال به سمت استان گیلان (گیسوم)پیش مامانی و بابایی یه بار هم شش روزه به همراه بابا جونینا و خاندایی و خاله ساعدینا رفتیم استان مازندارن (متل قو) کلی تفریح کردیم و بهمون خوش گذشت هر چند این مسافرت دومی جای بابا بهمن حسابی خالی بود آقا بردیا هم تو این مسافرت دوم بود که تازه متوجهه شد شنا کردن و آب بازی تو دریا چه کیفی داره  عزیزکم تا اونجا که دلت خواست آب بازی کردی و شن بازی یکسره از ساحل شروع به دویدن تو دریا میکردی تا موج میومد برمیگشتی و میگفتی دیا اومد دیا اومد و کلی میخندیدی و شاد بودی وقتی هم با بقیه میر...
10 شهريور 1392

واکسن شش ماهگی و اولین مروارید آندیا

    هر چند به نظرم خیلی زود بود اما خوب مبارکت باشه دختر نازم  دردونم به سلامتی واکسن شش ماهگیتم زدی و تموم شد واکسن چهار ماهگیت و به خاطر ابله مرغونت دو هفته دیر تر زدم یعنی بیست و یکم خرداد که خدارو شکر اذیت نشدی و یه خورده تب کردی اما واکسن شش ماهگیت و سر وقت همون هفت مرداد زدم و حدودا"سی ساعت تب شدید داشتی که هر چهار ساعت یکبار بهت استامینوفن دادم تا قطع شد و خیلی بیقرار بودی و اذیت شدی و تو شش ماهگی وزنت هفت و چهارصد گرم و قدت شصت و نه سانت بود که خدارو شکر خیلی خوب بود البته چند روز قبل از واکسنت هم بیقرار بودی که نگو گل دخترمون داشته دندون در میاورده که این همه بیقرار و نق نقو شده بوده آ...
15 مرداد 1392

پسر گلم دختر نازم

عزیزای مامان بالاخره روزهای ما هم آروم شد گوش شیطون کر از مریضی و بیقراری خبری نیست و دو تا دسته گل خندون داریم دوتا قند و نبات که با شیطونیهاشون تمام وقتم و پر میکنن و من و غرق لذت مادر بودن پسر گلم با کتاباش و نگاه کردن به کارتن(پرشین تون) و بازی با اسباب بازیهاش (ماشین و تفنگ ) خودش و سرگرم میکنه جوریکه هر روز از سبد اسباب بازیهاش فقط تفنگهاش و جمع میکنه و میاره و کلی مامان و میکشه و مامان بردیا رو میکشه بیشتر اوقاتم غش میکنه یعنی من مردم یا یکسره با ماشیناش تو خونه ماشین بازی میکنه (کاملا" بازیهای پسرونه برخلاف رفتارش) تو خونمون دیگه جرات نداریم کوچکترین چیزی و برای همدیگه پرت کنیم یا بندازیم مثل دستمال کاغذی...
3 مرداد 1392

یه تشکر مادرانه

مامان فداتون بشه که بازم باید اول از بیقراریهاتون بگم نمیدونم چرا اینجوریه تا قراره یه خورده خوب بشید یه مریضی جدید پیش میاد آندیا جونم که از وقتی اومده بیشتر دارو خورده تا شیر مادر الهی مادر برات بمیره که اینقدر از دارو خوردن بدت میاد و مجبوری همش دارو بخوری اونم تا نرفته پایین بالا میاری و تو دلت نگه نمیداری آخه داداش بردیا هر لحظه شمارو بوس میکنه اگر هر ویروسی داشته باشه فورا" سراغ شما هم میاد دلم هم نمیاد بهش بگم بوسش نکن هم اینکه حساس میشه هم داداش اونقدر کوچولو که هنوز متوجه نمیشه نباید صورتت و بوس کنه همش بهش میگم مامان دست آبجی و بوس کن که آقا پسر هم دستتو بوس میکنه هم صورتت و یعنی تحت هر شرایطی باید اون لپهای خوشگلت و ببوس...
14 تير 1392

مسافرت طولانی

  مامان قربونتون بره که این همه اذیت شدین و روزهای سختی و پشت سر گذاشتین خداروشکر تموم شد و زندگیمون به حالت عادی برگشت اما خوب بعد از این همه خستگی و مریضی یه آب و هوایی تازه کردن واقعا" لازمه از اونجا که بابایی هم برای تجدید آب و هوا یه خونه تو شمال گرفتن پس ما هم معطل نکردیم و برای تعطیلات خرداد راهی اونجا شدیم البته به همراه عمه نرگسینا روزهای خوبی بود و هوا هم عالی بود البته عالی تر از اینجا به همین دلیل سه هفته موندیم اما خوب بابا بهمن نمیتونست به خاطر کارش پیش ما بمونه به همین دلیل آخر هفته ها میومد پیشمون ده روز اول عمه نرگس بود ده روز دوم هم عمه زهراینا اومدن پیشمون یعنی تنها نبودیم و خوش می...
5 تير 1392

اسم وبلاگ

  عزیز د ل مامان اسم وبلاگت(بردیا یکی یه دونه) و از امروز به خاطر آبجی آندیا عوض شد     دردونه های مامان   بردیا و آندیا       ...
13 خرداد 1392

آبله مرغون بره که برنگرده

واقعا" بره که برنگرده  الهی مامان بمیره برای شما دو تا که این مریضی اینقدر شما رو اذیت کرد و باعث شد کلی ضعیف بشید  البته بردیا جان عزیز مامان این پست مربوط میشه به قبل از تولد دو سالگی شما اما خوب من اونموقع وقت نکردم برات بنویسم به این دلیل الان همراه آبله مرغون آبجی مینویسم چون شما حول و حوش بیست روز قبل از تولد دوسالگیت آبله مرغون گرفتی و آبجی آندیا بعد از تولد دو سالگی شما گرفتن بردیا مامان تازه از شمال برگشته بودیم فرداش دیدم اصلا" حال نداری و سر و صورتت ریخته به هم گفتم حتما" دیروز تو ماشین سرت سرما خورده شروع شد آبریزش بینی و از اچشماتم اشک میومد شب که شد دیدم تب کردی و تبت با است...
12 خرداد 1392