بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

عید 93

     سلام نازنینای مامان سال نوتون مبارک براتون یه دنیای شادی و لبخند و خوشی آرزو دارم  امسال موقع سال تحویل خونه مامانی بودیم اونا هم چون عزادار بودن (فوت عموی بابا)سفره هفت سین نداشتن و ما هم تا آخر تعطیلات اونجا بودیم و جایی نرفتیم اصلا سفره هفت سین ندیدیم و نتونستیم با هفت سین عکس بندازیم به این خاطر عید امسال بدون هفت سین بودیم پسر نازنینم شدی یه هوادار حسابی برای آبجی جوریکه همش مراقبشی کسی اذیتش نکنه و هر چیزی و میخوای بخوری اول به آبجی تعارف میکنی که هر کس میبینه تعجب میکنه آبجی جونم که دایره لغاتش زیاد شده توی تعطیلات هر کس و با اسم خودش صدا میزدی مایی (مامانی) و بایی (بابایی)  عیی (علی )&...
30 فروردين 1393

`پیشواز سال نو

سلام به عشقهای خودم امسال برای تعطیلات سال نو تصمیم گرفتیم بریم پیش مامانی و بابایی چون اولین سال بود که از ما دور بودن و دلمون نیومد تنهاشون بذاریم برای چارشنبه سوری اونجا بودیم و همونجا آتیش بازی کردیم و حسابی خوش گذروندیم البته هوا همچنان سرد بود یه عالمه لباس زمستونی هم با خودمون بردیم گل پسرمون که مردی شده برای خودش و پوشک و گذاشته کنار حتی شبها موقع خواب همچنان هم برای غذای خوردن هم که باید دنبالش برم و موقع تماشای تی وی که حواسش نیست غذاش و بهش بدم از اونجا که فایزه (دختر عمه بردیا) باهامون بود خودش یه دنیا کمک بود به مامان از مسئولیت من کمتر شده بود و کمکم میکرد و بیشتر اوقات غذای بردیا نفس و بهش میداد آندیا جونم که یه خورده...
23 اسفند 1392

روزهای دوست داشتنی اما سخت

  سلام عزیزای دلم  حواستون هست چه مامان غر غرویی شدم همش میام و گله و شکایت میکنم اما خوب فداتون بشم شما به دل نگیرین و به روتون نیارین اما اگه من نگم که اونوقت مامان سمانه غر غرو نمیشم که....  اما خوب با خودم گفتم که هر چی تو روزانه هامون هست و باید بگم حتی اگه اسمش غر زدن باشه از اونجا که فکر میکنم آندیا جونم قراره دندون در بیاره که این همه بیقرار میشه و بهونه گیری میکنه و دوست داره همه وقت مامان مال اون باشه جدای کم خوابیهاش و خواب بیش از اندازه سبکش که من تا به حال تو هیچ بچه ای تا به این حدش و ندیدم و ما هم یه داداش بردیای دوست داشتنی و و یه بابا بهمن مهربون و مسئولیت خونه داری هم داریم و تازشم نزدیک عید ...
15 اسفند 1392

یه روز برفی

عزیزای دلم مدتیه نمیتونم از خونمون براتون پست بزارم به همین دلیل عکسها و مطالب یه خورده در هم و پراکندس و زیاد نمیتونم از روزانه هامون بگم  ببخشید فقط در حدی که اینجا سوت و کور نشه میام     طبق معمول زور گویی آندیا جونم به داداش بردیا    آندیای شیطون که همه جا سرک میکشه و عاشق کشو به هم ریختنه مخصوصا" کشو لباس      کلی خوشحاله بابت بالا رفتنش    از لای در مشغول دالی کردن و حسابی ذوق کردن    دوباره دالی     آندیا حسابی از چادر استقبال کرد و حسابی خوشحال از داشتنش   دلش نمیخواست بیاد بیرون   ...
18 بهمن 1392

خبر مهم (بابای پوشک)

  بردیای مامان دقیقا" تو سن دو سال و نه ماهگی به بعد دیگه اصلا"پوشک نشد این یعنی بزرگترین پروژه بردیا تموم شد پروژهای که هفت هشت ماه ادامه داشت البته من زود شروع کردم و دو ماه اول سفت و سخت گرفتم و دوباره یه دو ماهی مداوم پوشکت کردم و دوباره به این فکر کردم قبل از یه سال و نیمه شدنت این پروژه رو زمین بزاریم که گل پسر همکاری نکرد و دوباره پوشک شد بماند که تو این حین از خونه خودمون گرفته تا خونه مادر جون و مامانی رو هم بی نصیب نذاشت و همه رو مستفیظ کرد اما تو این دو سه ماه گذشته جسته گریخته پوشک شد تا این ماه آخر که فقط شبها پوشک میشد اما الان یه مدتیه که دیگه شب و روز و بیرون و مهمونی نداره گل پسرم دیگه احتی...
13 بهمن 1392

يكساله شدنت مبارك آنديا جونم

تولدت مبارک باشه نفس مامان الهی مادر قربونت بره که یکساله شدی فدای اون چشمای نازت الهی باشم و خندهای شیرینت و خوشبختیت و ببینم جان مادر تو برام یه دنیا شیرینی عاشقتم نازنینم عزیز مامان خیلی شرمندتم که نتونستم جشن برات بگیرم اما خوب قول میدم یه جشن مفصل برات بگیرم عزیز مامان کامل راه میری اونم از نوعی که از لحظه ای که بیدار میشی از توی همون تخت از حالت خوابیده بلند میشی سر پا یعنی اول نمیشینی آنی بلند میشی شروع میکنی به راه رفتن تا لحظه ای که دوباره بخوای بخوابی غیر از مواقع شیر خوردن تازه خیلی مواقع غذا خوردنتم حین راه رفتنه یعنی میای یه قاشق میخوری میری یه دور میزنی بعد قاشق بعد هزار ماشالا به تو که اینق...
10 بهمن 1392

یازده ماهگی آندیا مصادف با راه رفتن کامل

مامان قربون اون قدمهات بره که اینقدر شیرین راه میری هزار ماشالا به گل دختر مامان که اینقدر زبل و زرنگه عزیز دردونم درست از شب یلدا شروع کردی به راه رفتن که تقریبا با یازده ماهه شدنت بود دیگه اصلا" از چار دست و پا رفتن خبری نیست الان که یه جورایی میدویی مخصوصا" وقتی کسی بخواد از در بره بیرون یا بخوای خودت و سریع برسونی همچین تند تند راه میری که هر لحظه ممکنه تعادلت و از دست بدی و بیفتی اما از اونجا که فرزی آنی خودت و به در یا مبل یا شخص میرسونی افتادنت خیلی کم پیش میاد دختر ددری مامان الهی بمیرم از شانست ما اینقدر کم بیرون میریم یا به خاطر دو تا بودنتون و سردی هوا هر وقت هم بیرون میریم با ماشینیم شما همیشه برای بیرون ...
11 دی 1392