بابایی و بردیا
بابایی خیلی دوست داره پسرم ولی نمیدونم چرا هر بار بابایی و میبینی گریه میکنی بابایی بیچاره تا می خواد بغلت کنه تو گریه می کنی ...
نویسنده :
مامان سمانه
6:28
وبلاگ بردیا
سلام پسر گلم الان که دارم برات مینویسم تو کنارم خوابیدی نمیذاری که مامان بنویسه هی تند تند شیرمیخوای تازه بابا روفرستادیم روکاناپه تخت و مال خودمون کردیم اخه گل مامان من تازه این سایت و پیدا کردم از امروز میخوام همه چی وبرات بگم از خنده های قشنگت از بی خوابی هات از همه چیز می خوام وقتی بزرگ شدی بدونی چقدر قشنگ و شیرین بودی.  ...
نویسنده :
مامان سمانه
4:14
شیرین عسل مامان
الهی مامان فدای اون هیکل نازت بشه قربون اون خنده هات الان دیگه کاملا"مامان بابا رو می شناسی تازگیها تا میذارمت رو زمین شروع میکنی به غلت زدن کل خونرو دور میزنی تازه امشب وقتی صدای اهنگ اومد شروع کردی به دست دستی نه اونجور ولی خوب دست میزدی منو بابا کلی ذوق کردیم انگار که تو فهمیده باشی هی تکرار میکردی ...
نویسنده :
مامان سمانه
4:12
تولد پسرم
چند روزی بود که منتظر ورودت بودیم مادر جونم از استرسش زودتر اومد پیش مامان اخه تو ماههای اخر دکتر گفت ممکن عجله داشته باشی و قبل از ٢٦ به دنیا بیای ولی گل پسر مامان و بابا دقیقا" روز پایانی هفته چهلم به دنیای قشنگ و پر از عشق مامان و باباش اومد و قشنگترو شیرینترش کرد گل پسرمون روز ٢٦ اردیبهشت سال ١٣٩٠شمسی با وزن ٣٧٠٠ کیلوکرم و قد ٥٣ سانت که قربونش برم پسرمون بلند قده تو بیمارستان میلاد توسط خانم دکتر خاکبازان به دنیااومد تو اون روز همه تو بیمارستان بودند مامانی.مادرجون بابا جون.عمه نرگس و سحر.عمه زهرا ومهسا.خاندایی وسوگندوخانم دایی.بابا بهمن وخاله ساعده که شب و پیش ما موند و کلی م...
نویسنده :
مامان سمانه
7:01
بدون عنوان
اولین نشستن
جونم براتون بگه نی نی ها مامانم به من کم شیر میده ای روزگار... ای وای چرا دکمم بازه نی نی ها می بینند زشته ببینید منم بالاخره تونستم بشینم یدفعه فکر نکنید به کمک صندلی نشستم کار خودم تنهاست ...
نویسنده :
مامان سمانه
6:48