بردیابردیا، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

واکسن شش ماهگی

امروز روز واکسن شش ماهگیت بود صبح با بابا بهمن رفتیم بهداشت سر خیابون اول قد و وزن شما رو گرفتن که وزن 8600              قد72            شش ماهگی وزن 6700              قد 69          چهار م اهگی وزن 5400               قد64          دو ماهگی وزن 3700  &...
27 آبان 1390

نیم سالگی

پسرکم نیم ساله شدی یا به عبارتی شش ماهه شدی قربونت بره مامان که داری بزرگ میشی فردا باید واکسن بزنی مامان بمیره واست که باید آمپول بزنی الان کنار مامان خوابی فدای تو که اینقدر ناز و آروم خوابی امشب عمه زهرا هم خونه مامانی بود مهسا که یه لحظه شما رو رو زمین نمیذاشت کلی باهات بازی کردن  مامانی هم مدام برات اسفند دود میکنه و از اسفند هم به پیشونیت و هم به سقف دهنت میماله میگه اینجوری چشم بد ازت دور میمونه در کل هر وقت میریم خونه مامانی شماپیشونیت سیاهه مامانیه دیگه آخه خیلی دوست داره    بابایی بد شانسم هم همش از دور باهات بازی میکنه مبادا شما گریه کنی آخه فقط از دور براش میخندی تو ...
25 آبان 1390

اولین عیدی

امروز عید غدیر بود عیدت مبارک پسرم و شما امروز اولین عیدی و از مامانی که سیده گرفتی ظهر خونه مامانی بودیم البته مامان جان چند روزی میشه که یه مقدار بی قرار شدی الکی نق میزنی حتی گاهی اوقات اصلا" رو زمین نمیمونی و میخوای که همش بغلت کنم یا باهات بازی کنم و چند شبه که نمیذاری مامان درست بخوابه همش تو خواب ناله میکنی و با گریه از خواب بیدار میشی و شیر میخوای یک ربع یه بار . شب قبل هم دیر خوابیدی وقتی هم خوابیدی همش گریه میکردی و شیر میخواستی ظهر هم که برای عید خونه مامانی بودیم هم بیقرار بودی (عمو داود و عمه اشرف) بابا بهمن هم اونجا بودن اونها هم هر کاری کردن که بخندی بازم نق میزدی بگو آقا پسرمون خوابش میاد آخه خواستیم بریم اونجا شما ب...
24 آبان 1390

اولین جشن

چند روزه خونمون نیستیم آخه عروسی خواهر خانم دایی(آزیتا) بود اول سه روز خونه خاله ساعده بودیم و توام اولین عروسی بود که میرفتی بهت خوش گذشت آخه شما جاهای شلوغ و دوست داری مامان هر کس اونجا تو رو میدید لپت و میکشید اخه خیلی ناز و ملوسی حتی چند تا از مهمونهای  غریبه تو رو از ما می گرفتن و کلی باهات بازی میکردند و تو براشون کلی مخندیدی اینو گفتم تا بدونی فقط من نیستم که میگم شما کلی ناز و دل نشینی الهی مامان فدای پسر خوشرو شیرینم بشه از عکساش اینجا میذارم بعد از جشنم اومدیم خونه مادر جون چند روزم هست که ا...
19 آبان 1390

توام میتونی

پسر ناز مامان تو این روزها داره بهش بد میگذره اخه مامانم خیلی دوست داری هر چیزی و که میبینی بتونی بری سمتشو بگیری تو دستهات یا اینکه بکنی تو دهنت ولی نمی تونی اخه هنوز نمی تونی چهار دست وپا بری کلی واسه خودت دست و پا میزنی اما باز میبینی سر جاتی چند بار این کارو تکرار میکنی تااینکه خسته میشی و گریه میکنی  مامان فدای اون اشک های نازت بشه اخه تو خیلی کم گریه میکنی ولی گریهات همیشه با کلی اشکه . اگه تو اینجور مواقع بابا باشه تو میری بغل بابا و انی اروم میشی و  خیلی زود میخوابی ...
18 آبان 1390

دس دسی

  وای عزیز دلم داری کم کم بزرگ میشی و مامان کیفت و میکنه چند وقتی بود می خواستی مثل مامانی دس دسی کنی اما کامل نمیتونستی اما از دیشب وقتی دس دسی میکنی دستهات صدا میدن قربونت برم که اینقدر زرنگ و باهوشی  تو این روزها هم دوست داری بشینی اما نمیتونی به تنهایی تعادلت و حفظ کنی برای چند لحضه میتونی نه بیشتر ...
17 آبان 1390

مهربونیهای خاله ساعده

کلی شیطون بلا شدی گل پسرم خاله ساعده هم هر روز زنگ میزنه بیا خونمون میگه عسل و علی مدرسه میرن ما نمیتونیم بیایم پیش بردیا تو باید بیایی امانم از روزایی که اونجاییم شما کم شیر میخوری و کم میخوابی کلی دلبری میکنی وقتی اونجاییم همه وقت اونا مال تو میشه خاله مای بیبی تو رو باز میکنه بهت خوش بگذره شما هم بجاش خرابکاری میکنی رو خاله و بعدش براش میخندی   خاله هم دلش نمیاد چیزی بگه اونم میخنده   تازه همه تخت و لباسهای خاله رو هم استفراغی میکنی بازم خاله چیزی نمیگه اخه خیلی دوست داره ولی توام برای خاله یجوره شیرین میخندی            دوست دار...
17 آبان 1390