بردیابردیا، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

یه کوچولو سرما خوردگی

پسر گلم دیگه تو روروئکش میتونه بازی کنه الهی مامان دورت بگرده که یاد گرفتی تو روروئکت حرکت کنی تازه داره معلوم میشه بیشتر از این حرفها شیطونی این سه روزه با چشمهات همه خونه رو برانداز کردی و پیش خودت نقشه مکشیدی که اول از کجا شروع کنی به بهم ریختن تو دلت میگفتی یواش یواش میام سراغتون میتونم راحت همه جا دور بزنم و کلی خرابکاری کنم دیروز که بیدار شدی یخورده بینیت کیپ بود اما شب آبریزش بینیت شروع شد یه مقدارم بد خواب شده بودی برات لعاب برنج درست کردم با همکاری بابا بهمن یه خورده خوردی و خوابیدی فرداش که امروز باشه همچنان بینیت ترشح داشت بعداز ظهر بردمت  پیش دکترت (جلالی فر) دکترت گفت یه مقدار سرما خوردگی داره از غذا نحوردن...
9 آذر 1390

تولد دختر دایی

دیروز بابا جون زنگ زد گفت دلم برای بردیا تنگ شده بیارش اینجا و به خاطر شما که دل همه براتون تنگ شده بود خاله ساعده و خان دایی هم با اهل و عیال همه اومدن اونجا حتی عمه اعظم (عمه مامان ) به همراه دخترها که فاطمه و زهرا بودنند شب خوبی بود اونروز برای اولین بار رو زانوهات به حالت چار دست وپا موندی و کلی سینه خیز به سمت عقب رفتی قربونت بره مامان که داری روز به روز پیشرفت میکنی   و برای همه میخندیدی و همچنان از غذا خوردن طفره میرفتی و همه هر کاری میکردن تا شما بخندی و دهنت باز بشه که یه قاشق غذا بخوری مخصوصا"خاله ساعده حتی یه بار اینقدر عسل بالا پایین پرید که تا شما دو تا قاشق غذا بخوری که دو بار رفت آب خورد تا نفسش بال...
7 آذر 1390

شیطون پسر

وای وای از بردیا و شیطونی هاش پسر گلم تازه مدتی میدونی دور و برت چی میگذره ولی نمیدونم چرا اینقدر بلا شدی جدای وقتهایی که خوابی بقیش و آروم وقرار نداری فقط دوست داری که بتونی بری تا هر چیزی که چشمت بهش میوفته رو بریزی به هم این چند روزم تو خونه بهونه گیر شده بودی و دلت میخواست جای شلوغ باشی سه روزه میذارمت تو روروئک اما زیاد نمیمونی اونم تا وقتیکه مامان کنارته و باهات بازی میکنه ولی تو تابت میمونی و گاهی وقتها همونجا خوابت میبره ولی همیشه دوست داری جاهای شلوغ باشی و با همه بازی کنی و بخندی تازگیها معمولا" تو خونه خودمون بی حوصله ای و بهونه میگیری چند روزی میشه که من و بابابهمن جدا جدا غذا میخوریم چون یک...
3 آذر 1390

نمیخورم مگه زوره

بله گل پسرم از تب بعد از واکسن هنوز کمی کسلی البته بیشتر دوست داری مامان بغلت کنه زیاد نمیتونم تنهات بذارم یعنی اصلا" نمیتونم فوری گریه میکنی و مامان و میخوای حتما" باید پیشت باشم دیگه کاملا" بغل بقیه بهونه میگیری و مامان و میخوای قربونت بره مامان که مامان و میشناسی . در کل آقا بردیا همه وهمه وقت مامان شده برای آقا بردیا حتی وقتهایی که خوابی مثل الان که دارم برات مینویسم غذای کمکی هم که نمیخوری نه فرنی نه حریره بادوم نه سوپ ونه سرلاک همه رو امتحان کردم اما مرغ یه پا داره نمیخورم البته یه بار یواشکی بهت حلوایی دادم خوردی یه کوچولو از سوپ خودمم خوردی حتی دنبال بقیش میگشتی ای ناقلا بگو از غذای مامان میحوای نه مال خودت  ...
1 آذر 1390

یه حس شیرین و قشنگ

                                            امروز ساعت 8 بیدار شدی کلی سر حال بودی و دلت میخواست با مامان بازی کنی آخه معمولا" وقتی خونه خودمونیم شما تا ظهر خوابی و فقط برای شیر خوردن چشمهات و باز میکنی و دوباره میخوابی اما امروز با روزهای دیگه فرق داشتی انگار به نسبت دیروز بزرگتر شده بودی کاملا" این و تو نگات دیدم شاید کسی بخونه باور نکنه اما من این و حس کردم مثل اولین باری که تونستی گردنت و بالا ...
30 آبان 1390