بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

اصلا"آمپول و دوست ندارم

1390/11/23 4:15
نویسنده : مامان سمانه
4,003 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام به همه نی نی ها با مامان باباهای گلشون ببخشید مدتیه دیر به دیر میام آخه چند وقتیه پسرم زیاد سر حال نیست البته بماند شیطونی و بازی و خنده و بد خوابی و ..... ولی خوب بردیا سر حال نیست ولی دوست داشتم زودتر بیام وبگم چه پسر نازیه این آقا بردیا

نمیدونم از کجا شروع کنم که چیزی و جا نندازم

اولش بگم الان عکس ندارم عذر خواهی از همه

اما به زودی کلی عکس میزارم آخه عکسا الان پیشم نیست

بردیا مامان الان حسابی بهت خوش میگذره (البته جدای مریضی) چون هر جا که دوست داری تند تند چار دست و پا میری و خودت و به هر چیز و جایی که بخوای میرسونی و همه چیز و بر میداری و میزاری تو دهنت  اما مامان خیلی دوست داری همش سر پا بشی و راه بری منم همش باید مراقب باشم نیوفتی و سرت به جایی نخوره چون چند باری افتادی بمیرم کلی هم گریه کردی

چند روز بعد از دندونت تازه سر حال شده بودی که دیدم تب کردی منم زیاد جدی نگرفتم و  گفتم شاید بازم داری دندون در میاری چند روز بعد دیدم شب صورتت یه مقدار دون دون شده گفتم شاید بابا دوباره زیادی بوست کرده و صورتت حساس شده آخه خیلی شیرینی  اما صبح وای دیدم کمرت هم دون دون شده از هرکس پرسیدم و زنگ زدم و نشون دادم گفتن حساسیت خوب میشه اما آروم نشدم و شب با بابا بهمن و عمه زهرا که خونه مامانی بود بردیمت دکتر

تا وارد اتاق دکتر شدیم شما گریه کردی و نمیذاشتی بدنت و به دکتر نشون بدیم به هر هال شمایی که اصلا" اهل گریه نبودی گریه کردی و اونجا رو دوست نداشتی بابابهمن آرومت کرد اما آقای دکترم گفت حساسیت و برات آمپول نوشت  بمیرم مامان خیلی بد بود باباهم که اینجور موقعه ها یه چیزی و بهونه میکنه و میره مثلا" روشن کردن ماشین آخه طاقت نداره درد وگریه شمارو ببینه ولی مامان برات بمیره وقتی آمپولت و زدی اینقدر با سوز گریه کردی که مامانم باهات گریه کرد آخه مامانی خیلی ناجور گریه میکنی طوریکه به هق هق میوفتی  مگه آروم میشدی هیچ وقت یادم نمیره چطوری تو بغلم با گریه خوابت برد

اما مامان هر چی بود دلم آروم نگرفت و صبح با بابا بهمن دوباره بردیمت دکتر آخه شب تا صبح بدنت کاملا" سرد بود و گرم نمیشد خیلی ترسیدم ودکتر گفت یه ویروسه به اسم روزوئلا مثل سرخچه و گفت باید دورش و طی کنه ولی پسرم اون روز اصلا" حال خوبی نداشتی اولین بار بود که اینطوری بی حوصله و بیقرار بودی همش بهونه میگرفتی

تو این روزها اومدم خونه مادر جون تا بهتر بشی و فقط دوست داری بغل بابا جون باشی و بری بیرون اونم هر چی شما بخوای و انجام میده تازه یکسره شما دوست داری سر پا باشی و بابا جونم مامور محافظت از شما فکر کنم اولین نوه اش باشی که اینقدر برات وقت میزاره آخه برای بقیه اینطور نبود شما هم خیلی لذت میبری و بهت خوش میگذره

مامانی هم از مشهد برات لباس و عمه زهرا یه موتور خوشگل آوردن بابا بهمن هم وقتی برات اولین اسباب بازی و خرید یه ماشین دیونه خیلی خوشگل دستشون درد نکنه 

بگم برات که برس مو توپ بازی و گوشی تلفن و خیلی دوست داری

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان نسترن
23 بهمن 90 12:36
نبینم خاله مریض بشی...دلم گرفت.امیدوارم زود خوب بشی دوستت دارم عزیزم
mami neda
23 بهمن 90 21:00
سلاممم. اخی عزیزمممممم امیدوارم زودتر خوب بشی خاله جون
مامان احسان
24 بهمن 90 8:53
سلام عزیزم نبینم مریضی شما رو امیدوارم زودتر سر حال بشی . راستی یادم نره که بگم احسان هم توی یک سالگیش همین مریضیو گرفت که تمام بدنش سرخ شده بود و خیلی زود هم خوب شد انشالله بردیا جونم زودی سر حال بشه میبوسمتون
مامان محمد مانی
24 بهمن 90 19:10
سلام بردیا جونم وای که چقدر نازی، چه نان لواشی هم داری می خوری؟ چه مرواریدهای خوشگلی درآوردی؟ ماشاالله، ماشالله انشاالله زودتر خوب بشی خاله. بازم به ما سر بزن. با اجازه لینکت می کنم که بیشر ببینمت
mahsa
24 بهمن 90 22:47
قربونت برممممممممممممممممممممم


بردیا خیلی دوست داره
مامان نسترن
25 بهمن 90 21:32
سبز ترین خاطرات ازآن کسانیست که ، در ذهنمان عاشقانه دوستشان داریم...ولنتاین مبارک